سي خرداد 60
تحزب بدون استراتژي كلان
گفتوگو با مهندس حبيب يكتا
اشاره: مهندس حبيب يكتا در سال 1319 در تبريز متولد شد. تحصيلات متوسطة خود را در
دبيرستان تربيت تبريز و تحصيلات عاليه را در رشتة راه و ساختمان (بينسالهاي 42 تا
38) در تهران به پايان رسانيد.
سال 1350 به جرم ارتباط با مجاهدين به حبس محكوم شد و در سال 1354, دوماه و اندي
بازداشت موقت داشت. در جريان انقلاب از فعالان سياسي در عرصة انقلاب بهشمار
ميرفت. در سال 1357 يك ماه بازداشت شد و در سال 1360 در تبريز بهمدت سهماه و
همچنين در سال 1369 و 1370 به اتهام رابطه با فعاليتهاي نهضتآزادي به مدت يك سال
به زندان افتاد. مهندس يكتا در شرايط فعلي در هيچيك از احزاب و گروهها فعاليت
تشكيلاتي ندارد.
ما ميخواهيم ريشهها و پيشزمينههاي حادثة سي خرداد 1360 را بهعنوان نقطهعطف
تغيير از فاز قانوني و سياسي به فاز نظامي, بررسي كنيم. شايد پيامدهاي اجتماعي اين
حادثه, بيشتر از جنگ بوده باشد. شما در شهر تبريز و در كنار حنيفنژاد بودهايد.
سال 1350 هم در كنار مجاهدين زندان بوديد و بعد از آن نيز فعاليتهاي مستمر سياسي
داشتهايد. تا آنجا كه ميدانيم از وقتي كه در سال 57, مجاهدين (مثل موسي خياباني
و مسعود رجوي) از زندان آزاد شدند, شما برخوردهايي نيز با ايشان در تبريز و تهران
داشتهايد.
اگر پيشزمينههاي موقعيت اجتماعي ـ سياسي آن شهر را از قيام ثباتشكن تبريز (29
بهمن 56) بيان كنيد مفيد خواهد بود. منتها هدف اين است كه نقطةعطف سي خرداد را
بررسي كنيم كه آيا ميتوانست پيشگيري شود و يا نميتوانست؟ اگر جبري و
اجتنابناپذير بود, اين جبر و فضاسازي را چه جريان يا جريانهايي انجام داده بود؟
دستهاي مرموزي انجام داده بودند يا كلاً اين يك درگيري طبيعي ـ تاريخي بود كه هيچ
كاري در برابر آن نميشد كرد؟
ضمن تشكر از اينكه ميخواهيد ريشهيابي اين سناريو يا اين پروژه را تكميل نماييد.
همان طور كه اشاره كرديد, براي كالبدشكافي مسئله, بهتر است كه از 29 بهمن 56 در
تبريز آغاز كنيم. 29 بهمن تبريز, اربعين شهداي 19 دي قم بود.
شهدا يا يك شهيد؟
بله, يك شهيد قيام 19 دي قم. به هر صورت تا آنجا كه من به ياد دارم 29 بهمن تبريز
در سال 56 , روز شنبه اتفاق افتاد. سه ـ چهار روز پيشتر اعلاميههايي با سه امضاي
معروف ـ آيات عظام گلپايگاني, نجفي و شريعتمداري ـ در شهر توزيع شده بود و از
مردم دعوت شده بود كه روز شنبه در مراسم اربعين شهيد قم شركت كنند. روحانيون تبريز
و شخصيتهاي تبريز هم پيشتر اعلاميه داده بودند كه در مسجد "قزلّي" سر بازار تبريز
برگزار شود.
اشتباهي ازسوي استانداري و مقامات انتظامي صورت گرفت و آن اين بود كه هنوز
نميدانستند اوضاع از چه قرار است و يا در كدام شهر هستند و يا با چه افرادي طرف
هستند. از قرار معلوم, استاندار وقت دستور داده بود درِ مسجد را ببندند. اشتباه
بعدي را رئيس گارد آنجا و يا رئيس كلانتري انجام ميدهد كه با مردم برخورد نامعقول
و بيادبانه ميكند كه منجر به تيراندازي هوايي ازسوي نيروي انتظامي ميشود. همين
تيراندازي باعث ميشود تا يكعده از مردم فرار كنند. يكعده هم حمله ميكنند كه
منجر به آن واقعه ميشود .به اين ترتيب, اولين جرقه و اولين آتشسوزيها بعد از جنگ
و گريز اوليه صورت گرفت. يعني معلوم شد كه يكعده به اين فكر افتادند بعد از
يكساعت شروع به آتشزدن يا شكستن شيشههاي بانكها كنند و اين تا ساعت يازدهونيم
بهطول انجاميد. در اين درگيريها تعدادي از بانكها و خانة جوانان آتش گرفت.
همانروز ما مطلع شديم كه يك هنگ از مراغه به تبريز آوردند كه در خيابانهاي داخلي
شهر تبريز مستقر شدند. ارتش نميخواست مثل نيروي انتظامي برخورد كند و متقابلاً
مردم هم نميخواستند اينها را تحريك كنند, خيلي جالب بود, مثل اين كه مردم آموزش
ديدهاند. من در بعضي از خيابانها ظهر و بعدازظهر ديدم كه مردم براي ارتشيها كه
روي كاميون و يا زرهپوشها و نفربرها نشستهاند, از منازل خود نان و پنير
ميآوردند, يعني يك رابطة عاطفي بين مردم و ارتش بهوجود آمده بود. بعدازظهر از
حدود ساعت سهونيم مجدداً حملههاي مردم شروع شد. و تا آخر شب ادامه داشت و به حومة
شهر كشيده شد. در پي درگيريها, كارخانهها و ادارهها همه تعطيل كردند. يك اشتباه
هم از سوي مردم صورت گرفت و آن حركتي بود كه شامگاه دانشجويان از سمت دانشگاه به
داخل شهر سرازير شده بودند و بهصورت دستهجمعي شعار ميدادند. متأسفانه در اينجا
چند نفر هم كشته شدند.
در درگيريهاي صبح هم كسي كشته شده بود؟
اگر كشته شده بودند من نديدم, چون من حداقل 7 الي 8 خيابان را مرتب زير پوشش داشتم
و به زخميها كمك ميكرديم كه منتقل شوند. در كنار برخورد خوب مردم با ارتش, وقتي
مدارس تعطيل شد, مردم و حتي ارتشيها متقابلاً ماشينهاي خودشان را در اختيار
انتقال دانشآموزان دبستانها قرار ميدادند كه اينها را به محلهشان برسانند. اين,
اثر متقابل ارتش و مردم بود و همينطور صميميت مردم نسبت به همديگر, بيشتر ميشد.
مردم به حال هم رسيدگي ميكردند. به علاوه اينكه شيشههاي يكي دو باب از مغازهها
را هم به اشتباه شكسته بودند كه بعد از سي بهمن و يك اسفندماه, كه مغازهها باز
شدند مردم نزد صاحبان مغازهها رفتند كه خسارتشان را بدهند ولي صاحبان آنها قبول
نكردند. گفتند كه اگر به اشتباه هم سنگ به شيشه خورده, اشكالي ندارد. دوم اينكه
وقتي به پزشكان اطلاع ميداديم كه زخميهايي هستند كه به بيمارستان نبردهايم, در
منزل به بالين اين زخميها رفته و گلوله را از پاي چندنفر درآوردند. يعني مردم با
هم متحد شده بودند و يك وفاقملي حاصل شده بود كه حتي ارتش هم بهتدريج به آن
ميپيوست. از يكسو مردم به يك وفاقملي رسيدند, اما ازسوي ديگر متأسفانه نيروهاي
مبارز به جمعبندي مسائل ديروز اهميتي نميدادند تا درسآموز حركت امروزشان باشد.
احساسات غالب شده بود. حتي وقتي خواستيم يك جمعبندي براي روز 29 بهمن داشته باشيم,
ديديم كه بيشتر جوانان و آنهايي كه ميخواهند فعاليتي بكنند اصلاً در اين وادي
نيستند و نميخواهند بپذيرند كه هر دو طرف ـ مردم و رژيم ـ در اين واقعه اشتباهات و
نقاط قوت و ضعفي داشتهاند. اين حركت ادامه پيدا ميكند تا ميرسيم به رمضان 57 كه
به 17 شهريور منتهي ميشود. فرداي همانروز, به حمايت از 17 شهريور تهران, در تبريز
هم يك راهپيمايي به راه انداخته شد كه تا حدودي موفق بود. در اينجا ناگزيرم اين را
بگويم كه اگر تبريز در اين مدت با وجود اينكه حدود يكسال در حال مبارزه بود و
مردم در گوشه و كنار شهر و حتي مركز شهر بهصورت صفوف شبيه نظاميها و قدمزنان
شعار ميدادند, نسبت به شهرهاي ديگر كمتر كشته داد, بهدليل وجود فرمانده آنجا,
سرلشكر "بيدآبادي" بود و اين بعد از 29 بهمن و بهخصوص ماه رمضان, در پي تماسي بود
كه از طريق شهيد آيتالله قاضي گرفته شد و آيتالله قاضي هم پيگيري اين تماسها را
به من واگذار كرده بودند. وقتي كه هماهنگ ميشديم و اطلاع ميداديم, آقاي بيدآبادي
مانع از تيراندازي يا حضور ارتش در آن مسير ميشد. ميرسيم به 12 بهمن كه امام
آمدند و باز هم از طريق همان آقاي بيدآبادي هماهنگي شد كه حتي در سربازخانه همكاري
كنيم, و اين وفاق هنوز احساس ميشد. هر دو طرف سعي ميكردند رو در رو نشوند.
اين وفاق منحصر به شهر تبريز بود يا در سراسر ايران مشاهده ميشد؟
وفاق ميان ملت در سراسر ايران در اوج بود. اما از 12 بهمن 57 به بعد كه من در اين
تحليل آن را يك نقطهعطف ميدانم, اتفاقاتي افتاد. دوستاني كه در خارج بودند به
ايران آمدند, و در شرايطي كه سررشتة همة كارها به هم ريخته بود ميبينيم كه چندي
بعد آقاي بنيصدر روزنامهاي بهنام "انقلاب اسلامي" به راه مياندازد و اين پديده
يك سؤال را در اذهان ايجاد كرد كه آيا ايشان اسم انقلاب را براي روزنامه مصادره
كرده است؟ و يا اينكه روزنامه واقعاً سخنگوي انقلاب خواهد بود؟
آيا حزب جمهوري اسلامي, بعد از 22 بهمن اعلام موجوديت كرد؟
بله, ولي خودشان اعلام كردند كه جلساتي قبل از آن براي مقدمات تشكيل حزب داشتيم.
جلساتي كه ميفرماييد مخفي بود, ولي اعلام تشكيل حزب بعد از 22 بهمن بود؟
بله, بعد از 22 بهمن بود. اين پديده هم سؤال ديگري را مطرح كرد كه چرا يك حزب به
خودش اجازه ميدهد اسمي كه در منشور انقلاب, يعني شعار "استقلال, آزادي, جمهوري
اسلامي", آمده, به خود اختصاص دهد. دوم اينكه شايع شده بود اين حزب مورد حمايت
امام است كه البته بعدها صحت اين شايعه تأييد شد. مردم و همة نحلههاي فكري رهبري
امام را پذيرفته بودند. لذا ايشان بايد در هر شرايط از حقوق همة گروهها در چارچوب
منشور انقلاب حمايت ميكردند. امّا آنها كه چنين كاري كردند, به هر صورت
نميتوانستند عوارض آن را در كل جامعه پيشبيني نمايند.
ابتدا حمايتهايي بود, ولي بعد ايشان گفتند كه حزب را منحل كنند؟
بله, ولي ديگر دير شده بود چون برخي افراد حزب از آن بهجاي نردبان صعود و تصاحب
پستها استفاده كرده بودند.
امام از بنيصدر هم حمايت ميكرد, مهندس سحابي ميگفت كه در شوراي انقلاب ديديم كه
گروههاي چپ 120 عدد روزنامه دارند, ولي حتي يك روزنامه كه از منافع انقلاب حمايت
كند وجود نداشت. به همين مناسبت بنيصدر مأمور شد كه چنين روزنامهاي را منتشر كند.
اگر مأموريت هم بود اشتباه بود, ميتوانست به اسم ديگري دربيايد كه موجب به هم
خوردن وفاق نشود. چنانچه حزب جمهوري اسلامي هم باعث پيامدهاي ديگري شد. ازجمله,
عكسالعملي كه منجر به تشكيل حزب جمهوري اسلامي خلق مسلمان ايران شد و در پي آن
حوادث تلخي روي داد. تأسيس هر دو اشتباه بود. چنانچه تعطيلشان اشتباه ديگر.
در اينجا اين توضيح را هم ضروري ميدانم كه وقتي حزب جمهوري اسلامي تشكيل شد, از
تهران آقايان بهشتي و دكتر شيباني با من تماس گرفتند كه من در آذربايجان شرقي و
غربي به تشكيل اين حزب بپردازم. حتي تلفني بگومگويي بهخصوص با آقاي بهشتي كردم, كه
مبادا جريان مشروطيت را تكرار كنيم. احزابي كه بعد از هر انقلاب راه افتادهاند,
هميشه به اهداف انقلابها ضربه زدهاند و استثنا هم نداريم. حتي آقاي معاديخواه را
هم به تبريز فرستادند تا با من مذاكره كند, ولي از موضع خود برنگشتم. بعد سراغ آقاي
فهيمي رفتند. ايشان از تجار خوشنام با تحصيلات حوزوي و فردي صديق بود. ايشان هم در
فاصلة كمتر از سه ماه نادم و پشيمان شد طوريكه اعلامية بلند و بالايي هم داد و
كناره گرفت.
آيا با توجه به تجربة تاريخي انقلاب مشروطيت بود كه چنين موضعي را گرفتيد؟
بله, با الهام از تاريخ. آنهايي كه تاريخ را خواندهاند ميدانند كه علت عمدة شكست
مشروطيت, تشكيل آن دو حزب بود كه بعد از پيروزي و بعد از بهراه افتادن مجلس مشروطه
ايجاد شدند.
اين احزاب با چه عناويني تشكيل شدند؟
"اجتماعيون و عاميون" و "ميانهروها يا اعتداليون". اين نقطةعطفي است كه در بهمن 57
نيز تكرار شد. اينها آمدند و حزب تشكيل دادند, در صورتي كه قبل از مشروطيت
گروههايي بودند كه با مشروطيت كار ميكردند. در صورت ادامهدادن بدان بيترديد
تكامل مييافتند.
آيا شما معتقديد همان گروهها را بايد تقويت ميكردند؟
بله, همانها را بايد تقويت ميكردند, نه اينكه حتي خود اينها تجزيه بشوند؛ چون در
مشروطه اينها تجزيه شدند. يك گروهي كه يكپارچه در مشروطيت كار ميكرد, مثلاً از 12
نفرشان ششنفر وارد يك حزب شدند و چهار نفر به حزب ديگر رفتند و يا احتمالاً
دونفرشان بيطرف شدند. درنهايت جنبش ضربه خورد.
بعضيها معتقدند گروههايي كه متعلق به قبل از انقلاب هستند حالت تخريبي دارند, ولي
بعد از انقلاب, ضرورت سازندگي ويژگيهاي جديدي را با احزاب جديد ميطلبد,
بهطوريكه حتي گروههاي قبلي بايد خودشان را منحل كنند و به يك شكل جديد دربيايند,
آيا نظر شما خلاف اين است؟
من مخالف اين نظريه هستم اين نگرش بهانه انحصارطلبانه است. به هر صورت در شكلگيري
انقلاب اين گروهها هركدام به سهم و صلاحيت خود نقش داشتند. يكي از ضعفها و
اشتباهات روند انقلاب ما اين بود كه قبل از پيروزي انقلاب, سران و رهبران دور هم
جمع نشدند كه يك "استراتژي كلان و واحدي" براي بعد از پيروزي انقلاب طراحي كنند,
معمولاً در خلأ استراتژيك, يك چنين وضعي بهوجود ميآيد. اين يك حلقة مفقوده در
انقلاب ما بود كه همانموقع هم من اين مسئله را با آيتالله بهشتي مطرح كردم و گفتم
كه به اين دليل من مخالف تشكيل حزب هستم. در حالي كه تنها تعداد اندكي از اينها كه
در حزب جمهوري بودند, زمان كوتاهي در احزاب كار كرده بودند و درنتيجه سابقة ادارة
حزب را نداشتند و بنابراين خواهناخواه به طرف تصاحب قدرت ميرفتند. ابتداي انقلاب,
استدلال اين بود كه هر چقدر نيروها قدرت داشته باشند, انگيزهها و اهدافشان را
راحتتر پياده ميكنند. از آنجا كه استراتژي نداشتند, همه خودشان فكر ميكردند كه
بهتر و درستتر فكر ميكنند و فكر اينها بايد پياده شود. ناگفته نماند كه بعد از
تشكيل جلسهاي در آبان 57, مهندس بازرگان به نمايندگي از طرف جلسهاي كه تقريباً
همة اعضاي شوراي انقلاب ازجمله آقاي مطهري, بهشتي, مفتح و باهنر در آن شركت داشتند,
مأموريت يافت كه جمعبندي نظريات جلسه را كه در هشت ماده تنظيم و مكتوب شده بود در
پاريس به نظر امام برساند. اين مسافرت هم انجام شد و امام نيز آن را تأييد و
همانجا به رسانهها هم اعلام شد. اين هشت ماده ميتوانست مبنا و مقدمهاي براي يك
استراتژي جامع باشد, كه متأسفانه تحتالشعاع به هم ريختن اوضاع و پيروزي انقلاب
قرار گرفت و بعدها به فراموشي سپرده شد.
اگر موارد ديگري از پروسة وفاقِ قبل از پيروزي انقلاب به خاطر داريد بگوييد.
در جريان آزادي زندانيان سياسي در سال 57 , اين وفاق خود را بهخوبي نشان داد.
متناسب با جايگاه شخصيت زنداني در ذهن مردم, استقبال از زندانيان صورت ميگرفت و چپ
و راست و مسلمان و غيرمسلمان مطرح نبود. همانطور كه مثلاً در مراسم استقبال
آيتالله طالقاني ميديديم كه در تهران يك ابتكار جديدي نشان داده شد و اين درواقع
يك نوع رفراندوم هم بود و از بازار شروع كردند و هركس يك شاخه گل در دست داشت,
بهطوريكه صف كساني كه به ملاقات آقاي طالقاني ميرفتند, فرداي آن روز از بازار تا
به پيچشميران رسيده بود. مردم از هر چيزي كه در جهت انقلاب بود, حمايت و استقبال
ميكردند. از زندانيان گروههاي چپ, راست, چريكهاي فدايي و مجاهدين خلق كه تبريزي
بودند ازجمله صفرخان قهرمانيان يا هركدام كه به تبريز ميآمدند, استقبال عظيمي
ميشد و اين نتيجة وفاق بود. اگر اين وفاق ادامه پيدا ميكرد, با هيچكدام از
مشكلاتي كه امروز مردم و مملكت داردند روبهرو نميشديم. مردم براي استقبال از موسي
خياباني و احمد حنيفنژاد و چند نفر ديگر تا قرهچمن ـ 95 كيلومتري تبريزـ رفته
بودند. ولي متأسفانه دو سال بعد از پيروزي انقلاب به دليل از هم پاشيدن وفاق, حتي
ممكن بود اينها به دست همين كساني كه به استقبال رفته بودند كشته شوند كه متأسفانه
همينطور هم شد.
چهقدر جمعيت رفته بودند؟
اصلاً جاده بسته شده بود, يعني تا اين اندازه ماشين شخصي و اتوبوس رفته بودند.
البته من در آن روزها در كردستان بودم. بعد از بازگشت, هم شنيدم, هم حال و هواي شهر
حكايت از آن داشت.
ميتوانيد بگوييد در آنجا چه مأموريتي داشتيد؟
به من از تهران توسط آقاي دكترشيباني اطلاع دادند كه اگر فرصت دارم كردستان بروم و
گزارشي از وضعيت آنجا به تهران بدهم, در عين حال اگر ميسر باشد آقاي جلال طالباني
را هم ببينم.
جلال طالباني را ديديد؟
بله, من تاريخ دقيق را به خاطر ندارم, ولي آذرماه 57 بود كه همراه يكي از دوستان به
مهاباد رفتيم با شيخعزالدين حسيني هم ملاقات و با هم از يك نمايشگاه كتاب هم
بازديد كرديم. بيشتر كتابهاي نمايشگاه, كتابهاي دكترشريعتي بود. از آنجا به بانه
و مريوان و از مريوان به طرف مرز عراق رفتيم. آنجا روستايي بود و آقاي طالباني را
در منزل خان يا بزرگ آنجا كه بالاي تپهاي بود, ديدم.
موضوع صحبت با آقاي طالباني چه بود؟ آيا انقلاب را تأييد ميكردند؟
ما هم ميخواستيم ببينيم نظر آنها در مورد انقلاب ايران چيست و آيا بعد ازا نقلاب
براي كردهاي ايران برنامههايي دارند. در صحبتهايي كه شد گفتند ما بهدنبال
دموكراسي هستيم و براي ما تشكيل يك دولت كُرد هدف نيست. پس از پيروزي انقلاب, آقاي
طالباني پيام تبريكي هم به تبريز براي من فرستاد كه من هم آن را بهدست آقاي
بازرگان, امام و شريعتمداري رساندم. پس از آن ـ نميدانم از چه كانالي ـ بارزاني
هم پيام تبريكش را براي من فرستاد كه باز هم من به امام وآقاي بازرگان رساندم.
شما بشارتي نداديد كه سعادت كُردها تأمين ميشود و...؟
خوب چرا! گفتيم كه وقتي دموكراسي مطرح است, ديگر مشكلي براي هيچيك از قوميتها
بهوجود نخواهد آمد.
از اسلام چيزي نميگفتيد؟ مثلاً اينكه بگوييد اگر اسلام بيايد همه چيز درست
ميشود.
نه, ولي همراهان آقاي طالباني اين سؤال را كردند كه آيا منظور از اسلام اين است كه
روحانيت حاكم شود يا نه, كه آنروز جواب من منفي بود, همانطور كه امام در پاريس
ميگويد ]آنموقع امام در پاريس بودند[ چنين هدفي وجود ندارد. همانموقع امام گفته
بودند كه "ما ميرويم قم بهدنبال طلبگيمان و ادارة امور مملكت را ميسپاريم
بهدست سياستمداران متدين و مطلع" كه من دقيقاً اين را با آنها مطرح كردم. من
موضوع اين ملاقات را به آقاي بازرگان هم اطلاع دادم وگفتم نظرشان نسبت به انقلاب
مثبت است و بعد از انقلاب هم محتمل نيست كه اينها مشكلي براي انقلاب درست كنند.
چنين هم شد. اگر برخي حوادث بعد از انقلاب پيش آمد, باز هم بهدليل برخوردهاي گروهي
بود كه اين هم نتيجة فقدان استراتژي بود. همة اين مواردي كه مطرح ميكنم دلايلي است
بر وفاقي كه در رابطه با انقلاب ايجاد شده بود. اصلاً مرزها از بين رفته بود و زن و
مرد به انقلاب فكر ميكردند. اگر اطلاع ميدادند كه در فلانجا يك مجروح به خون
احتياج دارد, اگر يك ليتر خون ميخواستند, مردم 100 ليتر ميدادند. كه متأسفانه آن
دو نقطةعطفي كه عرض كردم در بهمن 57 اتفاق افتاد و وفاق شكسته شد. حتي بعد از
پيروزي انقلاب هم آن حلقة مفقوده, يعني "فقدان استراتژي" و تعريف سازماني اداره
كشور مورد توجه قرار نگرفت. با وجود اينكه دولت موقت تشكيل شده بود, اما كش و
قوسهايي كه در جامعه صورت ميگرفت, مانع از اين ميشد كه كليّت جامعه و بزرگان به
فكر تدوين استراتژي و دگرگوني سازمانها باشند.
بنابراين شما به تقدم استراتژي بر تشكيلات و سازماندهي معتقد بوديد؟
صددرصد! اصلاً تشكيلات بدون استراتژي نميتواند به اهداف خود برسد. به همين دليل
است كه انقلاب به اين صورت درآمد. شما به سير مشاركت مردم در انتخابات دقت كنيد, در
12 فروردين رفراندوم جمهوري اسلامي با بيش از 98 درصد آرا انجام شد. بعد از 12
فروردين, باز هم فرصتهايي براي تدوين استراتژي بود؛ استراتژي كلان مملكت كه در
تمام زمينهها ميتوانست هدايتگر باشد. انقلاب كه بهصورت فرهنگي و سياسي پيروز شده
بود, متأسفانه بعد از پيروزي انقلاب به همان صورت ادامه پيدا نكرد. تمام حركتها
بعد از انقلاب كمتر فرهنگي و بيشتر سياسي بودند و اين است كه روزبهروز تعداد
شركتكنندگان در انتخابات بعدي كمتر ميشود. در اين ميان اصل سازماني هم گم و گور
شد.
منظورتان از فرهنگي چيست؟ ديني, اسلامي, مكتبي و يا فرهنگ بهمعناي روبنا است؟
فرهنگ يعني كلّ آن چيزي كه مجموعة جامعة ما پسنديده است؛ اعم از لباس و اخلاق,
برخورد, دين و دانش؛ فرهنگ به مفهومي كه در ادبيات تعريف ميشود. بعدها بيشتر جنبة
سياسي ـ فيزيكي غالب شد و عملاً ديديم كه در بعضي جاها به لحاظ ايدئولوژيك و بعضي
جاها به لحاظ ديني, مثلاً اگر ميگفتند چون فلان استاندار چندان اعتقادي به ظواهر
ديني ندارد نبايد بماند. مردم هم مخالفتهايي ميكردند كه البته در پشت اين
مخالفتها تحريكاتي بود كه بيشتر از جانب مقامات ذينفوذ روحانيت محلي ميشد. به
اين دليل مشكلاتي در حال ورود به جامعه بود كه همه ريشة سياسي داشت كه نه دولت فرصت
داشت به استراتژي بپردازد و نه متأسفانه گروههايي كه قبل از انقلاب مبارزه كرده
بودند. چرا كه هرگز فكر نميكردند انقلاب به اين زودي پيروز شود تا به بعد از
انقلاب هم فكر كنند. در انقلابهاي دنيا هم بهجز هند, اين خلأ وجود نداشت. تنها در
هندوستان قبل از پيروزي انقلاب به فكر ادارة نهضت افتاده بودند. كامبوج, ويتنام,
چين, الجزاير, فرانسه و روسيه, همگي به اين مرض مزمن مبتلا بودند.
حتي ويتنام هم؟
ويتنام تا حدودي اين مشكل را حل كرده بود؛ آن هم به خاطر مذاكراتي بود كه در پاريس
بهطور سازمانيافته تا آخر, صورت گرفت. لذا توانستند به نيازهاي فردا هم
بيانديشند.
چين چهطور؟ در چين كه استراتژي داشتند و مشكلي براي بعد از انقلاب نداشتند.
بله, چون در مرحلهاي از جنبش, با تجاوز خارجي مواجه و در ضمن متوجه كمبودها هم
شدند. لذااستراتژي داشتند, ولي استراتژيشان ناپخته بود و فرصت كافي نداشتند,
بنابراين منجر به انقلاب فرهنگي شد. ما هم انقلاب فرهنگي كليشهاي راه انداختيم
درحاليكه اصل انقلاب فاقد استراتژي بود لذا فرهنگياش هم راه بهجايي نبرد.
انقلاب فرهنگي چين كه سالها بعد اتفاق افتاد.
مائو اين كار را براي جلوگيري از انحراف انقلاب كرد و اين ضعف استراتژيشان بود نه
فقدان آن.
ولي چينيها استراتژي داشتند, "اصلاح ايدئولوژيك و انقلاب فرهنگي" يك چيز ديگري
است.
درواقع تكميل و ترميم استراتژي بود, كه نميتوان منكر شد امّا زمانيكه تا حدودي
شرايط منطقه و جهان را درك كردند, فرصت را از دست ندادند.
البته الجزاير را درست ميفرماييد, استراتژي نداشت.
در هر صورت فقدان چنين استراتژياي مانع از اين ميشد كه همگوني و همگرايي ميان
نهادهاي جامعه و افراد جامعه حفظ شود. حتي عملاً ميبينيم راديو و تلويزيون بهصورت
يك دولت مستقل عمل ميكنند. يعني يك استراتژي كلان وجود نداشت كه در بطن آن براي
راديو و تلويزيون هم برنامهريزي بشود؛ لذا با نظر شخصي اداره ميشد. كميتهها و
بنياد مسكن هم همينطور بود, حتي شهر به شهر هم مديريتها, برنامهريزيها و
برخوردها فرق ميكرد. مثلاً در بعضي از شهرها كميته مسكن امام به تصرف مسكنهاي
خالي اقدام نكردند و گفتند اينها مالك دارد, ولي در برخي از شهرها از مسكنهاي خالي
استفاده كردند. بنيادهاي جديدالولاده هيچكدام برنامة منسجم نداشتند.
منظور شما اين است كه چپرويها و راسترويهايي صورت گرفت؟
بله, در بعضي جاها كم و بعضي جاها زياد. مرحوم طالقاني اشاره كردند كه چپروي و
راستروي هر دو خطاست و انقلاب را از مسيرش خارج ميكند. هر دو طرف تندروي ميكردند
و انقلاب را درك نميكردند. عمدتاً تكروي ميكردند, و همة اينها نشان ميداد كه
ما يك استراتژي كلان نداشتيم و حتي استراتژيِ جزيي هم در نهادها و وزارتخانهها
نبود و اين يك خلأ بود كه بهراحتي عوامل هم نفساني و هم برونمرزي ميتوانستند از
آن سوءاستفاده كنند. من نميتوانم بگويم كه قبل از انقلاب چنين برنامههايي بود,
ولي بعد از انقلاب عملاً ديديم كه تنشهايي هست كه از اين خلأ بهرهبرداري
ميكنند و كسي نميتوانست جوابگو باشد.
اين خلأ استراتژي چه تأثيري روي لايههاي اجتماعي ميگذاشت؟ آيا باعث ميشد كه
گسستي بين مردم و نظام ايجاد شود؟
مردم آرامآرام و بهصورت نامحسوس از جريان انقلاب جدا ميشدند. اطرافيان امام كه
وظيفة رساندن صحبتهاي مردم را به امام داشتند, همة مسائل را به اطلاع ايشان
نميرساندند. امام فكر ميكردند كه همان مردمي كه در 12 بهمن از فرودگاه تا
بهشتزهرا صف كشيده بودند, همچنان در صحنه هستند. امّا هم واقعيت و هم آمار اين را
نشان نميدهد. در رفراندوم جمهوري اسلامي كه 2/98درصد رأي مثبت دادند, اما در اولين
انتخاب مجلس خبرگان تعداد شركتكنندگان به 72% تنزل يافت.
انگيزة ضدسلطنت هم از بين رفته بود؟
بله, ولي اين روند ادامه يافت و براي رفراندوم قانوناساسي پايين آمد, براي
رفراندوم رياستجمهوري باز هم پايين آمد. در اسفندماه 58 كه انتخابات مجلس اول در
دو مرحله برگزار شد, تعداد آرا در حد همان آراي رياستجمهوري ماند, ولي از عيد
نوروز 59 كه مرحلة دوم انتخابات برگزار شد, تعداد شركتكنندگان پايين آمد, زيرا كه
هم رقابت كم شده بود و هم ضعفهاي ناشي از فقدان استراتژي و سازماني, خود را نشان
ميدادند ولي عنايت نميشد.
آقاي رجايي و خامنهاي در انتخابات رياستجمهوري رأي بالايي آوردند.
اينها تحتتأثير جو و شرايط روز بود. از سوي ديگر دولت موقت با گلهمندي كنار كشيده
بود, ولي با شوراي انقلاب همكاري خود را قطع نكرده بود و اين چسبندگي جامعه را زياد
ميكرد و سعةصدر آن را نشان ميداد. اما متأسفانه حركتهاي ديگري بود كه برخلاف
اين عمل ميكردند. در هشت ماه و اندي از حضور دولت موقت, تمام گروهها, از روزنامة
انقلاب اسلاميِ بنيصدر گرفته تا حزبتوده, مجاهدين, همه دولت موقت را ميكوبيدند,
به هر صورت اينها هم دست بهدست هم ميداد. دوم اينكه در بحبوحة جنگ با دشمن
متجاوز قرار داشتيم. درواقع كليت افكارعمومي شرايط را بهتر از برخي مسئولين درك و
تحمل ميكردند.
وقتي ميگوييم پس از انقلاب ضرورتي نداشت كه احزاب ديگري مثل حزبجمهوري اسلامي و
حزب جمهوري اسلامي خلق مسلمان بهوجود بيايد, لازمهاش اين است كه احزاب قبلي با هر
نوع ايدئولوژي كه داشتند و دارند كار كنند. اعم از ملي, ملي سوسياليست, مليهاي
مسلمان, و..., هركس هر تفكري داشت ميتوانست حزبي را از آنها انتخاب كند. همانطور
كه گفتم مشروطيت, تجربة خوبي نداشت. متأسفانه در 19 شهريور سال 58 با از دست دادن
مرحوم طالقاني اميد بزرگ ديگري كه براي حفظ وفاق وجود داشت, هم از ميان رفت, زيرا
چپ و راست تا حدودي از ايشان حرف شنوي داشتند و اگر عمر ايشان وفا ميكرد شايد
انقلاب به اينجا نميرسيد. بعد از رحلت آقاي طالقاني, آنچه در شكنندگي وفاق در
آذربايجان ـ بهخصوص در شمال غرب ـ تأثيرگذار بود, شهادت آيتالله قاضي طباطبايي
بود كه تازه بعد از چند سال بهعنوان شهيد اول محراب معرفي شد. قاضي در عين حال كه
خيلي زود از كوره درميرفت, اما زود فهم و مصداق وفاق بود.
شهادت مطهري, قرني و مفتح, مردم را متوجه مسائلي كرد, ولي فقدان استراتژي مانع از
اين ميشد كه در كليّت جامعه تأثير بگذارد. درنتيجه شكنندگي روزبهروز بيشتر ميشد.
وقتيكه آيتالله قاضي ترور شد تا دو سه روز هيچ خبري از اعلامية فرقان نبود, با
اينكه مطرح شد كه از طرف فرقان بوده است. يك ماه قبل از شهادت, آيتالله قاضي
شخصاً به خاطر گزارشها و اجحافهايي كه ميشد و افراد ناشناخته در آنجا نفوذ كرده
بودند در دادگاه انقلاب را بسته و مهروموم كرده بود. بعد از شهادت آيتالله قاضي
مجدداً دادگاه انقلاب كار خود را آغاز كرد.
بالاخره گروه فرقان مسئوليت اين ترورها را پذيرفت؟
بعدها آري, امّا قبل از آن ترورهايي كه بهنام فرقان صورت گرفته بود معمولاً
بلافاصله شخصي كه ترور ميكرد, اعلاميهها را همانجا روي زمين ميريخت, ولي همان
شبي كه بعد از نماز مغرب و عشا, ايشان را ترور كردند, با دوستان به منطقه رفتيم و
تمام منطقه را گشتيم, ولي هيچ اعلاميهاي پيدا نشد. بعد از شهادت آيتالله قاضي و
در آستانة رفراندوم قانوناساسي, حوادث بسيار مهمي در تبريز و آذربايجان بهوقوع
پيوست. همانطور كه گفتم فقدان استراتژي كلان در بروز آن بسيار نقش داشت.
شما گفتيد كه انقلاب روزبهروز تضعيف ميشد, اولاً معضل اصلي را فقدان استراتژي
واحد ميدانستيد و ثانياً اينكه هركس دنبال حزب خود بود. نظر شما راجع به سازمان
مجاهدين چيست؟
چون آنها قبل از انقلاب هم تشكل داشتند, ادامة كارشان ميتوانست بلاضرر باشد به
شرطي كه...
منظورتان اين است كه همه را دعوت به تدوين استراتژي ميكردند؟
بله! اما اينها بهصورت فردي اين كار را ميكردند و تكتك سراغ افراد ميرفتند.
قصدشان برقراري ارتباط بود. وقتي مسعود رجوي به تبريز آمد, مرا دعوت به شام كردند
كه من نرفتم, اما قبل از آن در سال 57 احمد حنيفنژاد و موسي خياباني را ديدم و با
آنها صحبت كرده بودم و در سالهاي 58 و 59 هم در تبريز در دبيرستان و تربيت معلم
مرا دعوت كردند تا ذكري از سه نفر دوستان شهيد بكنم ـ موسي هم آنجا بود ـ كه من
نرفتم. شرايطي داشتم, كه مواضع مرا آنجا بگويند تا مردم با توجه به آن, مطالب مرا
گوش دهند. به نظر ميرسد كه هدف, ارزيابي تعداد و توانايي اعضا و هواداران بود.
حدود سيوچهل هزارنفر جمع شده بودند. خوب در اجتماع چندين هزارنفري كه نميتوان
استراتژي تدوين كرد.
شما آنموقع در نهضت آزادي بوديد؟
بله, و در آنجا بين من و موسي خياباني بگومگويي هم رخ داد.
قبل از انقلاب هم با موسي خياباني برخوردي داشتيد يا بعد از انقلاب او را ديديد؟
بعد از انقلاب به ديدن من آمد, زماني كه غالب ساختمانهاي دولتي شهر دست ما بود و
ما به عدهاي سپرده بوديم تا ساختمانها غارت نشود. او گفت كه يكي از ساختمانها را
به ما بدهيد, من گفتم كه اينها امانت است كه بهتدريج به دولت تحويل ميدهيم, بهتر
است كه شما ساختماني را اجاره كنيد. چنانچه براي نهضت هم يك ساختمان اجاره كرده
بوديم. آنها كاخ جوانان را از ما ميخواستند. كاخ جوانان تجهيزات كاملي داشت امّا
خالي شدة آن را به دست مجاهدين دادند. بعد هم گفتند كه مجاهدين آنها را خالي
كردهاند, در حاليكه ديگران و كميتهها آن را خالي كرده بودند.
بالاخره كاخ جوانان دست مجاهدين افتاد؟ چهطوري آن را گرفتند؟
خودشان رسماً تحويل گرفتند. آقاي بنابي, موسي خياباني يا يكي ديگر از رهبران سازمان
را دعوت ميكند و تحويل مجاهدين ميدهد. لازم ميدانم در اينجا انتخابات مجلس اول
در تبريز را توضيح دهم. در دور اول, مجاهدين در تبريز شش كانديد داشتند. انتخابات,
كليتش درست بود, اما درصدي هم تخلف شده بود. شب بعد از انتخابات, ساعت هفت شب از
طريق صداوسيما اعلام كردند كه همه كانديداها به شهرداري تبريز بيايند كه من هم چون
كانديد بودم رفتم. 72 نفر كانديد شده بودند كه از بين آنها شش نفر ميتوانستند به
مجلس بروند. هركس به نوبت صحبت كرد و بعضي گروهها از تخلفات صحبت ميكردند,
بهخصوص نمايندة مجاهدين. تعدادي از افراد منفرد و من هم از تريبون گزارش كرديم.
روي سخنم با روحانيون آنجا بود, گفتم: "مردم به شما رأي دادند من هم قبول دارم, با
اينكه من قبل از انقلاب بيشتر مطرح بودم تا فرد فرد شماها, اما بهدليل اينكه
نام اين انقلاب, اسلامي است, مردم فكر ميكنند كه بايد به شما رأي بدهند, اين باور
مردم است و نميتوان كاري كرد. بياييد نامهاي بنويسيم و تقاضا كنيم كه نتيجة
انتخابات ابطال شود. اين وجههاي ميشود براي انقلاب, و شماها باز هم رأي
ميآوريد." متأسفانه قبول نكردند. به خاطر همين صحبت, از طرف منفردين مرا بهعنوان
نماينده انتخاب كردند و من هم مراتب را به بنيصدر ـ رئيسجمهورـ نوشتم كه ايشان هم
توجهي نكرد.
اگر انتخابات تكرار ميشد, باز هم تخلف ميشد؟
ممكن بود, ولي همين كه به خاطر تخلف, يك انتخاباتي ابطال بشود, اين خود يك حركتي
مثبت است, يك ديناميزم دموكراتيك است.
موسي خياباني چهقدر رأي آورد؟ خود شما چهطور؟
با اينكه دو روز قبل از رأيگيري از سوي عوامل مراكز معلوم, امّا با امضاي گروهي
جعلي كه وجود خارجي نداشت دو اعلاميه بر عليه من بهعنوان ليبرال صادر و به صورت
گسترده هم توزيع شده بود, من نفر هجدهم بودم. از شش نفر كه لازم بود, موسي هفتم يا
هشتم بود. جالب است كه كانديداهاي حزبتوده در آخر ستون آراء بودند.
اگر دو مرحلهاي نميكردند چهطور؟
من معتقدم كه موسي حتماً انتخاب ميشد, اگر دخالت نميكردند.
محلات فقيرنشين به كانديداهاي مجاهدين رأي ميدادند يا خير؟
اگر هم ميخواستند رأي بدهند بهدليل ناآگاهي مردم آن محلات, رقباي مجاهدين
رأيهايشان را راحت عوض ميكردند. هواداران اينها عمدتاً در بين دانشآموزان و
دانشجويان بودند كه در حاشية شهر نبودند و در مركز شهر فعال بودند.
مگر هيأت نظارت نبود؟
به معني واقعي نه, نگذاشتند تشكيل شود. بهعلاوه اينكه نيمه شبِ روزي كه قرار بود
انتخابات برگزار شود, به ستاد رفتم و ديدم كه پوسترهاي مجاهدين را در خيابانها
پاره ميكنند. اين رفتارها سازمانيافته بود نه اتفاقي, اينها وابسته به كميتة
مركزي و دادگاه انقلاب بودند. يكي از همين افراد به جبهه رفت و جانباز 70درصد شد كه
گاهي او را ميبينم, كه حالا از اين كارش نادم است. مورد ديگر تخلف اينها هم اين
بود كه روز انتخابات ـ بعد از نماز صبح و قبل از شروع رأيگيري ـ كه از منزل بيرون
رفتم, ديدم هنوز در حال چسباندن پوسترهاي بزرگ آقاي موسوي تبريزي بودند, كه اين كار
هم خلاف بود.
تا سال 59 بحث از اينكه مجاهدين اسلحههايشان را تحويل بدهند, نبود؟
چرا! من آنموقع هم نظرم اين بود كه اينها اسلحههايشان را بدهند و به صورت يك حزب
رسميِ سياسيِ علني دربيايند. اگر از مجلس تمكين ميكردند محبوبيتشان بيشتر ميشد.
با تجربة تشكيلاتي كه داشتند موفق هم ميشدند. اگر مثلاً حزب جمهوري اسلامي خلق
مسلمان نتوانست خود را از واردشدن در تور و ترفندهاي چيده شده مصون بدارد, انتظار
هم نميرفت. چون سابقه و تجربة كار تشكيلاتي سياسي نداشتند. اما مجاهدين با آن
سوابق و پشتوانه و رويكرد عظيم تودههاي جوان, حق بود كه با مانورهاي قابل حصول, از
ورود به فاز نظامي خودداري ميكردند. در اين صورت نقش بسزايي ميتوانستند در تحول
انديشه و عمل سياسي جامعه ايفا نمايند.
قبل از اينكه مجلس بگويد, اگر اعلاميه دهمادهاي دادستاني را قبول ميكردند, چه
اتفاقي ميافتاد؟
صددرصد پايگاهشان در بين مردم بالا ميرفت. امّا بايد اعضا و هواداران خود را نيز
توجيه ميكردند كه چندان مشكل هم نبود.
اينها يك استدلال داشتند كه مثل انقلاب مشروطيت كه ستارخان و باقرخان را خلع سلاح
كردند, اينها ميخواهند مجاهدين را نيز خلع سلاح و بعد هم حذف كنند؟
استدلال اينها اگر مبتني بر جريان مشروطيت باشد بايستي يك مقدار عميقتر حركت
ميكردند. در انقلاب مشروطيت همان زمان كه مجلس تصويب كرد, ستارخان و باقرخان سردار
و سالار ملي نام گرفتند و به مجاهدين انقلاب مشروطيت لوح تقدير دادند و براي آنها
حقوق ماهيانه تعيين كردند. در همان شرايط و عليرغم رويارويي ستارخان با يپرم خان,
كه ارمني بود و رئيس شهرباني, ستارخان به شدت اصرار داشت كه مجاهدين اسلحههاي خود
را تحويل دهند. رئيس انتظامات شهرباني مملكتي كه مسلمان بودند و انقلاب كرده بودند,
شخصي چون با يپرمخان ارمني بود و اين يك ضعف بود كه متأسفانه سران متوجه نبودند.
اين هم در بين مجاهدين و هم در غيرمجاهدين مشروطيت اثر سوء ميگذاشت.
براي اين استدلال خود مستند تاريخي هم داريد؟
بله, اين در تاريخ مشروطيت هست. كسروي نقل قول كرده و اميرخيزي هم خودش در آنجا
بوده و اين حرفها را از ستارخان شنيده است. او از ياران انجمن غيبي بود كه با
ستارخان با هم به تهران آمدند.
چرا ستارخان اصرار داشت كه مجاهدين مشروطه, اسلحههايشان را تحويل بدهند؟
ستارخان معتقد بود كه اين اسلحهها براي مردم است؛ اول اين كه ما پول ندادهايم و
تازه براي تحويل هر اسلحه 36 تومان هم به ما ميدهند. دوم اينكه ما چريك هستيم و
اسلحه را هر طوري شده ميتوانيم از خود دشمن تهيه كنيم, پس اسلحهها را بدهيم و
برگرديم به ولايتمان. متأسفانه مجاهدينِ همراه او نپذيرفتند.
اسلحهها را از كجا آورده بودند؟
از تبريز آورده بودند. ستارخان تبريز و آذربايجان را مدتي اداره كرده بود. اينها از
تبريز به تهران مسلح آمده و مردم تا كرج به استقبالشان آمده بودند كه بعد اين ماجرا
اتفاق افتاد. مجاهدين به حرف ستارخان گوش ندادند, مهلت تمام شد و نيروهاي دولتي
تيراندازي را شروع كردند, مجاهدين جواب دادند, وقتي مجاهدين جواب دادند ستارخان در
حين اينكه از طبقه همكف به طبقة بالا ميرفت كه ببيند و خودش را هم نشان بدهد تا
نيروهاي دولتي تيراندازي نكنند, زخمي ميشود كه درنتيجه آن زخم, بعد از يكسال فوت
كرد. اگر سازمان مجاهدين هم اين توصية ستارخان و اين پديده را در نظر ميگرفتند,
بايستي اسلحهها را ميدادند, چون ديدگاه ستارخان توصية دلسوزانه و درستي بود.
دكتريزدي ميگفت آقاي طالقاني نيز همين توصيه را به مجاهدين كرده بود. شما گفتيد كه
ستارخان هم موافق بود مجاهدين اسلحهها را به دولت تحويل بدهند تا بين آنها و نظام
مشروطيت درگيري پيش نيايد. با توجه به چنين پيشينة تاريخي, شما هم به مجاهدين توصيه
ميكرديد كه اسلحههايشان را تحويل بدهند. آيا ميتوانيد بگوييد كه اين ديالوگ با
چه كسي و در چه شرايطي صورت گرفت؟
در سال 1360 تقريباً چهرههاي سرشناس مجاهدين در صحنه نبودند و سران مجاهدين,
خودشان حركت ميداني نداشتند كه بتوان آنها را ديد و با آنها صحبت كرد. ولي شرايطي
كه از اواخر سال 59 بهوجود آمده بود, منجر به جريانهاي اوايل سال 60 شد. من در
سال 59, 58 و 57 با چند نفر از رهبرانشان ملاقات داشتم كه خودشان پيشقدم ميشدند.
مثلاً در فاصلة هر مرحله انتخابات مجلس اول ـ يك بار با موسي و زنجيرهفروش و
يكبار هم با احمد حنيفنژاد و زنجيرهفروش كه با قرار قبلي به منزل آمده بودند ـ
تقريباً همة اينها تا حدودي مطرح شد.
نقطهعطف اين حوادث در تبريز چه بود؟ آيا رفراندوم قانوناساسي بود كه قبلاً به آن
اشاره كرديد؟
بله, از رفراندوم قانوناساسي, منتها گروههايي كه قبلاً مبارزة مسلحانه كرده
بودند, هركدام به نفع خود از اين وضعيت بهرهبرداري ميكردند. بيآنكه مصالح
انقلاب يا ايران مدّنظر باشد.
چگونه بهرهبرداري ميكردند؟
سعي در جذب نيروهايي داشتند كه بهدليل فقدان استراتژي و تفرقه و بحرانهايي كه
ايجاد شده بود, موضعي نداشتند. دختران و پسران در سر چهارراهها نشريه ميفروختند و
اين وسيلهاي شده بود براي جذب نيرو. در پاسخ به پرسش قبلي شما, كه با چه كساني
برخورد داشتهام, بايد بگويم عمدة برخوردهاي من با چنين نيروهايي بود, من با اين
نيروها برخورد فعال داشتم. مثلاً به اين دختران و پسران ميگفتم من مخالف فروختن
نشريه نيستم, ولي در سر چهارراهها اين كار را انجام ندهيد, در شأن شما نيست و
پيشنهاد ميكردم كه كنار پيادهرو براي اين كار خوب است. با اين شيوهها ناخودآگاه
به هرجومرجي كه در چهارراهها ايجاد ميشد دامن زده ميشد. نميخواهم بگويم كه
اين هرجومرج عمدي بود, ولي از تبعات اين حركت بود و اين هم ظاهراً برايشان
خوشايند بود. وقتي توضيح ميدادم ميپذيرفتند, ولي در عمل همان شيوهها ادامه داشت.
مخالفانشان هم در سر چهارراهها به اينها حمله ميكردند و هرجومرج شروع ميشد. اگر
من در صحنه بودم, با آنها هم برخورد ميكردم و به آنها هم ميگفتم كه كتكزدن و
پارهكردن روزنامه راه چاره نيست. متأسفانه اين روند ادامه داشت و روزبهروز تشديد
ميشد.
در اوايل سال 60 برخوردهاي خشن با هواداران مجاهدين شدت بيشتري گرفت. به ياد دارم
در يك صبح زود به داخل منزلي ريخته بودند و پس از كتكزدن پدرومادر, جواني را با
خود بردند. پس از آن معلوم شد كه بهدليل تشابه اسمي, اشتباه گرفتهاند و اين جوان
هيچ فعاليتي نداشته است. من كه در صحنه حضور داشتم, هر چه تذكر دادم كه اين چه
برخوردي است, با اينكه مرا هم ميشناختند گوش شنوايي نبود. تكرار اين جريانات, جوّ
را متشنجتر ميكرد. متأسفانه هيچيك از طرفين آمادة گفتوگو با طرف مقابل نبودند.
نه طرفداران حاكميت براي برخورد با اينها استراتژي داشتند و نه مجاهدين ميدانستند
كه از اين مبارزه چه ميخواهند و با چه كسي مبارزه ميكنند. اين موضوع باعث ميشد
كه به برخوردهاي ميداني دامن زده شود. در اين ميان مردم بيطرف حتي برخي حاميان
حاكميت روحانيان نيز دلزده و مكدر ميشدند.
يكي ديگر از اين نوع خشونتها را نيز با چشم خودم ديدم. فرزند 21 سالة يكي از
دوستان مادرم را در خيابان جلوي استانداري آنقدر با زنجير زده بودند, مثل اينكه
با حلقههاي زنجير پشت او را نقاشي كرده باشند! به او گفتم برو عكاسي تا از پشت تو
عكس بگيرند. بعد هم عكسها را به دادگاه انقلاب بردم و گفتم اينها چه كارهايي است
كه در خيابانها انجام ميدهيد, اين آقا را من ميشناسم, او آدم بيطرفي است. من
گفتم اين شماره تلفن آنها, به او زنگ بزنيد و عذر بخواهيد, حتي اين كار را
نميكردند. توصية ما به جوانهاي هوادار سازمان مجاهدين خلق تأثير نداشت و اينها
اينگونه رفتارها را مدرك قرار ميدادند و ميگفتند ميبينيد كه طرف مقابل ـ يعني
حاكميت ـ چگونه رفتار ميكند. هر چه زمان ميگذشت, مسئلهاي كه در اين ميان برايم
واضح شد و آن اين بود كه روند فوق, خارج از اختيار افراد ميداني هر دو طرف بود.
وقتي كه به همديگر حمله ميكردند, حتي همديگر را نميشناختند, بعضي مواقع افراد
بيطرف و عادي را هم كتك ميزدند كه نمونههايش را گفتم.
شما هم در سال 60 بازداشت شديد. بازداشت شما به چه دليل بود؟
بازداشت بنده به خاطر مسئلة خاصي نبود, صرفاً به خاطر همين تذكرات و توصيهها بود ـ
بهاصطلاح آنها فضولي ـ كه به مسئولان و مأموران ميكردم و گاهي به دادگاه انقلاب
تلفن ميزدم يا به آنجا ميرفتم و آنها را از ادامة اينگونه برخوردها برحذر
ميداشتم. حتي قبل از بازداشت هم به من اخطار شده بود كه از تبريز بيرون بروم, چون
دفترم مركز رفتوآمد شده بود. داخل دفتر هم عكسهاي آقايان مصدق, طالقاني و بازرگان
را نصب كرده بودم و اين برايشان مسئله شده بود و حضوري و تلفني اخطار ميكردند كه
عكسها را بردارم كه البته من اهميت نميدادم, امّا از سرانجام امور, فوقالعاده
نگران بودم.
در چه تاريخي دستگير شديد؟
23 تيرماه, پس از انفجار هفتم تيرماه, در مقر حزب جمهوري اسلامي.
خيلي عصباني بودند؟
بله! بازداشت من يك نوع تسويهحساب بود كه دادگاهها با من كردند, مرا بدون
هيچگونه بازجويي كتبي به زندان بردند. در آن اتاق كه من بودم تقريباً مختلط بود.
شرايط زندان چگونه بود؟
چون اغلب پاسدارها مرا ميشناختند, ملاحظة مرا ميكردند و زياد اذيت نميكردند. در
آن گرماي تابستان, گاهي حتي 18 نفر هم در يك اتاق 4×3 زنداني بودند. در يكي از
شبهاي جمعه, طبقة بالا مجاهدين شروع به خواندن دعاي كميل بهصورت دستهجمعي كردند.
با آن لحني كه زمزمه ميكردند من احساس كردم كل زندان را تحتتأثير قرار ميدهند.
متوجه شدم كه در هيچكدام از بندها صدايي نميآيد. اين سكوت نشانة آن بود كه همه
گوش ميدهند. فرداي همانروز ساعت 9 صبح, مجاهدين را جلوي ديوار به صف كردند و
دستور دادند خم شوند و دستهايشان را به ديوار بگذارند و با كابل به جان آنها
افتادند, صداي نالههاي اينها, همة زندانيها را ـ در اتاقها نشسته بودند ـ متأثر
كرده بود. آنهاييكه در اتاق ما بودند اتهامهاي متفاوتي داشتند. يك استاد دانشگاه
و يك بازاري را ازتهران آورده بودند. يا هواداران آيتالله شريعتمداري و يا ملي و
يا اتهام ديگري داشتند, همه متأثر بودند. وقتيكه در را باز كردند ما در راهرو
بوديم, من به آن پاسدار گفتم: "چرا اين كارها را ميكنيد؟" گفت: "آقا دستور داده."
رئيس دادگاه انقلاب آنجا را, آقا خطاب ميكردند.
جالب اينجاست كه رئيس و معاون زندان, وقتي كه در سال 57 مجاهدين از زندان رژيم
شاهنشاهي آزاد شدند, ايشان ازجمله كساني بودند كه تا قرهچمن به استقبال آنها رفته
و مدتي هم دور و بر اينها بودند.
هم رئيس زندان و هم معاون زندان؟
بيشتر رئيس زندان؛ معاون زندان فردي كمسواد ولي بهظاهر شديداً مذهبي بود. بيشتر
از يك امضا نميتوانست بكند.
مسئولان زندان از بچههاي زنداني قبل از انقلاب نبودند؟
نه! هيچكدام از آنها كه در تبريز زندانداري ميكردند, زندانديده نبودند. زنداني
سياسي نبودند, اگر هم بودند اتهامات ديگري داشتند. آنها از دستگيري من خيلي خوشحال
شده بودند. در حالي كه من هيچ كاري نميكردم جز اينكه به هر دو طرف تذكر ميدادم و
توصيه ميكردم كه اين كارها را نكنيد.
تذكر و توصيه چه ايرادي داشت؟ مهندس بازرگان هم در مجلس, همزمان به هر دو طرف
توصيه ميكرد كه مبادا در تاس لغزندهاي بيفتند.
بله, حتي من بعداً شنيدم آقاي رفسنجاني كه در آن زمان رئيس مجلس بود, از آقاي
سيدحسين موسوي تبريزي كه آنموقع نمايندة مجلس بود, در رابطه با بازداشت من سؤال
كرده بود كه ايشان جوابي براي گفتن نداشت.
به هنگام انفجار نخستوزيري در زندان بوديد, چه نكات قابل توجهي را به ياد
ميآوريد؟
در چنين مواقعي سختگيريها بيشتر ميشد. من از اتاق به دستشويي رفته بودم و مشغول
گرفتن وضو بودم كه پاسدار 19 ـ 18 سالهاي پشت سر من آمد داخل, در را بست و به صورت
درگوشي خبر انفجار را به من داد. من همانجا به او گفتم كه خبر خوبي نبود. ايشان
تعجب كرد و ميخكوب شد, فكر ميكرد كه من با شنيدن اين خبر خوشحال ميشوم! در چهرة
خودش هم تأثيري نديدم. لذا مقداري با او صحبت كردم و گفتم اينكارها تأثير منفي
دارد و آيندة كشور ما را تهديد ميكند, ما براي اينگونه موارد انقلاب نكرديم. اين
پاسدار آنقدر تحتتأثير برخورد من قرار گرفته بود كه 10 الي 15 روز پس از آن كه به
بند ديگر منتقل شده بودم به ديدن من آمد و قدري هم قند آورده بود. (آنموقع در
زندان قند كمياب بود). پيش خودم فكر كردم, ديدم گفتوگوها چهقدر تأثير دارد و
افسوس ميخوردم كه از اين گفتمان چهقدر غافل شدهايم, سه يا چهار دقيقه صحبت كردن
با يك جوان چهقدر تأثير به روي او ميگذارد. متأسفانه بعد از هر انفجار, پشت سر هم
اعدام ميكردند. در همان محوطة زندان, اعدام را اجرا ميكردند و صداي تيراندازي
شنيده ميشد.
از وضعيت بيرون هم اطلاعي داشتيد؟
با آمدن زندانيان جديد, اخبار به داخل زندان انتقال مييافت.
برخورد هواداران مجاهدين در زندان با شما چگونه بود؟
در داخل زندان هر دو طرف مرا مورد سرزنش قرار ميدادند! هوداران مجاهدين ميگفتند:
"شما ما را سرزنش ميكرديد ولي الآن خودتان هم در زندان هستيد." هواداران حكومت هم
ميگفتند: "اگر با ما كاري نداشتيد, ميانجيگري نميكرديد و طرف اينها را
نميگرفتيد كار به اينجا كشيده نميشد, به هر صورت من فكر ميكنم كارم درست بود و
اگر هر دو طرف به تذكرها گوش ميدادند و عمل ميكردند, سرانجام جامعه به
انتقامجويي منتهي نميشد. تازه, عوامل رژيم شاه هم در زندان چندي از بازداشت من
ناخرسند نبودند.
هواداران سازمان در زندان چه تحليلي از شرايط داشتند؟
يك جوان مجاهد بود حدود 19ـ 18 سال داشت, ميگفت تا دو ماه آينده ما حكومت تشكيل
ميدهيم! من در جواب گفتم شما دو ماه را به دوسال تبديل كنيد, من هم در 10 ضرب
ميكنم! اين جوان از جواب من خيلي ناراحت شد. البته بعداً اعدام شد, قبل از اعدام
يك شب در راهرو قدم زنان با هم صحبت ميكرديم. سر پرشوري داشت و ميگفت كه تا سه يا
چهارماه آينده حتي يك خيابان هم به اسم من ميشود! خودش ميدانست اعدام ميشود. من
هم ميگفتم كه اين درست نيست كه اعدام بشوي تا يك خيابان را به اسم تو بگذارند. گفت
منظور من اين است مطمئن باشيد كه در عرض دو ماه ما حكومت تشكيل ميدهيم! متأسفانه
يك عده هم كه آنجا بودند و اتهامات ديگري داشتند تحتتأثير اينها بودند و گفتههاي
اينها را تأييد ميكردند و اين, بيشتر اينها را در موضعشان محكم ميكرد. براي ترسيم
وضعيت زندان در آن زمان, بد نيست به يك مورد ديگر اشارهاي داشته باشم. يكي از
زندانيان فردي ملبس به لباس روحانيت بود كه بهجرم عمل خلاف منافي عفت با يك پاسدار
محكوم شده بود. فرد ديگري, كاريكاتور اين فرد را نقاشي و فتوكپي كرده و پخش هم كرده
بودند. همة اينها را به زندان آورده بودند. جالب است, به اين فرد ملبس يكسال زندان
داده بودند, به كسي كه نقاشي كرده بود پنجسال, كسيكه دستگاه كپي داشته و ارمني هم
بود يكسال و به شاگرد او كه كپي را انجام داده بود سهسال زندان داده بودند. با
همة اين اوصاف تنها گروهي كه خيلي منسجم عمل ميكردند و منجر شد بند آنها را عوض
بكنند مجاهدين بودند. آنها را در بندهاي سهگانه جابهجا ميكردند تا روي ديگران
تأثير نگذارند.
پس از آزادي از زندان جوّ جامعه را چگونه ديديد؟
درست روز بعد از آزادي من, آيتالله مدني امامجمعة تبريز را ترور كردند. فضا
شديداً امنيتي بود. در همان سال 60 توفيق سفر به حج را يافتم. حتي اين جوّ در درون
كاروانهاي 110 نفري حجاج هم حاكم بود! كساني كه مرا ميشناختند حاضر نبودند علناً
در جمع با من صحبت كنند. من احساس ميكردم خفقان اثرش را گذاشته است. جوّ داخلي
كشور را به فضاي حجاج مستقر در مكه انتقال داده بودند و ميخواستند تمام شرايط داخل
كشور را در آنجا نيز حاكم كنند. آنجا يكي دو گروه از من خواستند تا يك سخنراني در
آنجا داشته باشم, ولي مرا احضار كردند و به من اخطار داده شد كه اين كار را انجام
ندهم. من در پاسخ آنها گفتم اولاً سخنراني من راجع به اعمال حج و تحليل آن است,
ثانياً در مكه حتي حيوانات وحشي هم مصون هستند, شما صبر نكرديد كه من به ايران
برگردم, بعداً مرا احضار كنيد.
شرايط بعد از بازگشت از سفر حج چگونه بود؟
از دوستان و آشناياني كه به ديدن من ميآمدند, از سرنوشت زندانيان سؤال ميكردم. در
زندان مدتي در بند سهگانه با پسر دكتر مقدم همبند بوديم. او محاكمه و به پنج سال
زندان محكوم شده بود, در حاليكه هيچگونه فعاليتي هم نكرده بود. دكتر مقدم كه از
دوستان من بود, از علاقهمندان مصدق و چهرهاي ملي بود, او درويشمسلك و از مريدان
شيخمحمود شبستري بود. ازجمله روز 29 بهمن 56 به درمان جراحات زخميها بدون چشمداشت
مزدي حتي در خفا پرداخته بود. در همان سال 60 يك شب به منزل وي كه در خارج از شهر
قرار داشت ريخته بودند, او هم با تفنگ شكاري يك تير هوايي شليك كرده بود. در همانجا
دكتر مقدم و پسرش را بازداشت كرده بودند. در طبقة بالاي منزل وي برخي مديران يا
علاقهمندان شيخ محمود شبستري جمع ميشدند و كتاب "گلشن راز" را ميخواندند. در
طبقة پايين خودش زندگي ميكرد. منظور اين است كه حتي در شهر خانه نداشت. مطب وي هم
اجارهاي بود. من هنوز در زندان بودم كه دكترمقدم را اعدام كردند و جرمش را محارب
با خدا اعلام كرده بودند, در حالي كه تنها يك تير هوايي شليك كرده بود. پسر
شانزدهسالهاش را به پنج سال زندان محكوم كرده بودند, اصلاً نميدانست در زندان چه
كار كند. بعد از ترور شهيد مدني ازجمله افرادي كه اعدام كردند, يكي هم پسر دكتر
مقدم بود! او نه مجاهد بود ونه به گروه ديگري وابسته بود. غير از او كسان ديگري هم
در زندان بودند كه اعدام شدند, در صورتي كه در زمان ترور در داخل زندان بودند.
منظور از شرح اين وقايع, طرح اين سؤال است كه اين حوادث به نفع چه كسي بود؟ آيا به
نفع انقلاب بود؟ آيا به نفع حاكميت بود؟ يا به نفع مخالفان حاكميت بود؟ با اين
رفتارهايي كه از هر دو طرف سر ميزد, جوّ جامعه بهقدري متشنج ميشد كه سر رشتة كار
را از دست حتي افرادي كه ميخواستند مسالمتآميز كار را پيش ببرند, خارج كرده بود.
من نميخواهم ادعا كنم كه دستهاي مرموز در كار بودند, اما دستهايي بود كه از روي
ناآگاهي و يا مطامع شخصي اين كار را انجام ميدادند. ولي وقتي به اين مسائل از دور
نگاه كنيم, مرموز به نظر ميرسد. جوّ بهوجود آمده از پاييز سال 58 بهتدريج تشديد
شده بود. وقتي كه آدم سوءاستفادهها را ميبيند, ديگر شك نميكند. آدم ميبيند كه
شيطان به درون دلها نفوذ كرده است, متأسفانه جامعه به مرحلة فاجعهآميزي رسيد.
بهخصوص آذربايجان به لحاظ سوابق تاريخياش كه بايستي خيلي مواظب ميبودند كه كار
به اينجا نرسد, تقريباً ميشود گفت كه از بقية استانها زودتر آسيب ديد. حتي
مسئولان رده بالا هم دنبال تحليل اين مسئله نبودند كه در آذربايجان نبايستي به اين
صورت برخورد بشود.
آيا شما راهحل ديگري را جلوي پاي آنها ميگذاشتيد و آيا اصولاً راهحل ديگري به
غير از مسيري كه حاكميت در پيش گرفته بود, وجود داشت؟
بعضي مواقع سؤال ميكردند آيا غير از خشونت و كشتن راهحل ديگري هم هست؟ كه جواب
بنده هميشه آري بود. نمونههايي كه براي آنها ارائه ميكردم مؤيد كارايي اين
راهحل بود. ميگفتم كه بعد از پيروزي انقلاب كه ما نه نيروي انتظامي داشتيم, نه
پليس و نه نيروي امنيتي, كي اينقدر آسيب ديديم؟ اعمال خلاف اخلاق تقريباً نزديك به
صفر بود. هيچوقت در طول تاريخ حيات ما چنين رحمت و شفافيتي ديده نشده بود, منتها
نتوانستيم خودمان را با شرايط تطبيق بدهيم. من چهارماه كه در سپاه بودم, چند جاي
آذربايجان اغتشاش شد, ولي خوشبختانه برخورد طوري بود كه خشونت را با خشونت جواب
نميداديم. هميشه تلاشمان بر اين بود كه برخوردها خشونتآميز نباشد. بهدليل همين
برخوردها هيچ نوع خشونتي حتي از طرف سلطنتطلبها يا خوانين منطقه, اتفاق نيفتاد,
كه ادامه بيابد. ما اينها را به اطلاع تهران هم ميرسانديم.
عوارض انفعال پس از حوادث سال 60 را چگونه تحليل ميكنيد؟ اين حوادث چه تأثيري روي
مردم ـ سياسي و غيرسياسي ـ گذاشت؟
من مشكلات امروز را ناشي از همان جوّ ميدانم؛ يعني استمرار عوارض همان ميباشد.
مردمي كه پيشتر آزادانه و با اختيار به خيابانها آمده بودند و با شعار "خون بر
شمشير پيروز است" و منشور "استقلال, آزادي, جمهوري اسلامي" انقلاب را به پيروزي
رسانده بودند, شوكه شدند, ميتوانم بگويم 90 درصد جامعه بودند. شايد تنها ده درصد
افراد ميتوانستند مسائل را تحليل كنند و براساس آن, عمل سياسي انجام دهند. اين 90
درصد ببينيم به چه سرنوشتي دچار شدهاند. دهدرصدي كه امكانات و سرمايه داشتند, به
فكر افتادند كه كشور را ترك كنند. حال اين سرمايه يا مادي بود يا علمي و يا هنري.
يكعدة 10 الي 15 درصدي هم هاج و واج مانده بودند. 65 درصد باقيمانده فضاي جامعه را
خراب كردهاند, چرا؟ اينها به اين نتيجه رسيدهاند كه پول و ثروت حرف اول را خواهد
زد. چهار نعل به سمت ثروتاندوزي تاختند و همينجاست كه ميبينيم در اوج شهادت
جوانان در جبهه, در پشت جبهه يكعده ثروتاندوزي ميكردند. همين امروز هم فضاي
جامعة ما را همين طبقه آلوده كردهاند. كساني از اين طبقه به چنان ثروتي دست
يافتهاند كه ميتوانند روي مسائل جامعه تأثيرگذار باشند, در اين ترديدي وجود ندارد
كه اين درصد بلاتكليف روي نهادهاي دولتي تأثير گذاشتهاند. چرا اينها باورهاي قبلي
را از دست داده بودند و تظاهر به باورداري ميكردند, راحت به طرف رشوه ميلغزيدند و
به طرف كمكاري ميرفتند. ريشة باندبازيها و رانتخواريها بعد از اين شكل گرفت كه
ميتواند نهتنها انقلاب ما, بلكه هر انقلابي را از درون زايل و پوچ كند. مهمتر
اينكه اين برخوردها حتي تعدادي از نيروهاي آموزشديده و تربيتشدة قبل از انقلاب
را كه روي آنها سرمايهگذاري ايدئولوژيك شده بود و جزو سرمايههاي ملي ما محسوب
ميشدند, منفعل كرد و به دنبال كار و زندگي خودشان رفتند و مملكت از وجود آنها
بيبهره ماند.
مرور اين مسائل ذهنم را به قبل از انقلاب ميبرد. در روز 19 شهريور تظاهراتي در
تبريز برپا شد. در جريان تظاهرات, يكي از تظاهركنندگان كه تيري به سرش اصابت كرده
بود و مغزش در حال خارجشدن از جمجمهاش بود, با همان حال شعار "استقلال, آزادي,
جمهوري اسلامي" را تكرار ميكرد. وقتي كه آدم اينها را به ياد ميآورد, احساس
ميكند چهقدر مديون اين خونها هستيم. اين را تنها من نديدم, حداقل 200 نفر ديدند.
شهداي تبريز قبل از انقلاب چندنفر بودند؟
من فكر ميكنم از همة استانهاي بزرگ كمتر بود, با توجه به انتظاري كه از تبريز
ميرفت. علت آن هم وجود آقاي بيدآبادي, فرماندة نظامي ارتش تبريز بود كه از طريق
هماهنگي با آقاي قاضي عمل ميكرد. سعي ميكردند به هر نحوي شده با مردم رو در رو
نشوند, هميشه مردم در مسيرهايي هدايت ميشدند و راهپيمايي تمام ميشد. اما هر چه به
پيروزي انقلاب نزديك ميشديم, متأسفانه كنترلها از دست ميرفت. در تبريز دوقطب
بود؛ يكي آقاي قاضي كه شاگرد و همرزم آيتالله خميني بود و ديگري آقاي حكمآبادي كه
نمايندة آيتالله شريعتمداري بود.
شما از طريق مهندس بازرگان يا آقاي صدر و كسانيكه نفوذ كلام داشتند به مجاهدين
پيام نداديد كه عاقلانهتر عمل كنند, و نيروها را درست ارزيابي كنند, قبل از اينكه
به اين خطمشي برسند؟ شما گفتيد كه يكي از زندانيان تبريز ميگفت تا دوماه ديگر
حاكم ميشويم. اين نشان ميدهد كه در بدنة سازمان جاافتاده بود كه دوماهه رژيم را
سرنگون ميكنند. چرا اينقدر سادهانديش شده بودند؟
فكر ميكنم يك مقدار به جايگاه و پايگاه گذشته متكي بودند و با آن استقبالي كه از
اينها شده بود, جامعه ـ همزمان با انقلاب ـ مجاهدين را پذيرفته بود. حتي گروههاي
چپ كه خدمات كمتري هم نداشتند, امّا در ذهن مردم پايينتر از مجاهدين بودند. به نظر
ميرسد اين برخورد, كادر رهبري مجاهدين را دچار اشتباه كرد.
امام را هم به همين روش پذيرفته بودند, استقبال كرده بودند. از مهندس بازرگان
پرسيدند: "چرا حاكميت آخوندها را تأييد كرديد؟" جواب ميدهد: "من تأييد كردم يا آن
جمعيتي كه از فرودگاه تا بهشتزهرا نشسته بود؟" آيا كادر رهبري مجاهدين آن را
نميديدند؟
ميديدند, اما ارزيابي آنها اين بود كه آن استقبال به خاطر مجاهدين از امامخميني
صورت گرفته, يعني زمينة استقبال را اينها در جامعه ايجاد كردهاند. اينها
نميتوانستند سهم خودشان را ارزيابي بكنند. شايد علتش هم اين بود كه زماني طولاني
در زندان مانده بودند و فراموش كرده بودند يا نميدانستند كه اكثريت مردم جامعه ما
مسلمان مقلد و تقليدي است و به تقليد بيش از مسائل ديگر اهميت ميدهد و آنچه را كه
از مرجعش ميپذيرد, امكان ندارد از افراد سياسي بپذيرد. لذا مجاهدين با يك اشتباه
استراتژيك ـ و نه تاكتيكي ـ به اينجا رسيدند.
من با افراد مختلف مجاهدين كه در تبريز فعال بودند برخورد داشتم, مهندس بازرگان هم
با آنها صحبت ميكرد. چيزي كه بيشتر محسوس بود اين بود كه بيشتر تحتتأثير كادر
رهبري بودند. شايد به خاطر احترام نسبت به آنان, سكوت ميكردند. در گفتوگوهايي كه
با آنها داشتيم, جوابي نداشتند بدهند, ولي تغيير موضع نميدادند.
سازمان در تحليلهاي خود, حاكميت را داراي دو بخش ليبراليزم و ارتجاع ميدانست كه
از نظر آنها با كنارزدن بنيصدر يكي از اين بخشها تضعيف شده بود. سرنوشت تاريخي
ارتجاع را هم محكوم به اضمحلال و فروپاشي ارزيابي ميكردند. آيا اين تحليل و
استفاده از بنيصدر با دهونيم ميليون رأي در آن فرايند تصميمگيري مؤثر نبود؟
براي افراد سياسي مثل مجاهدين, تحليل سطحي مسائل و اينكه تصور كنند دهونيم ميليون
رأي بنيصدر ثابت ميماند و از آنان حمايت ميكنند, يك اشتباه محض و بعيد بود.
جامعة ما در حال تمرين در مرحلة گذر به مردمسالاري و آرمانهاي انقلاب بود و هنوز
به آن درجه از رشد سياسي و اجتماعي نرسيده بود كه ضمانت رأي خود را بكند و پاي كار
باشد. دهونيم ميليون رأي ميان سه گروهبندي فوق تقسيم ميشدند و اينها
نميتوانستند جوابگوي اين تحليل سازمان باشند كه اين رأيها ثابت ميماند تا اينها
برنده شوند. عبارت معروفي است كه ميگويند در تحليلهاي تاريخي اگر خود تاريخ
شناخته نشود, نميشود تحليل كرد, و اين تاريخ در آن مقطع شناخته نشده بود. يعني
مختصات و شرايط حاكم بر آن زمان چندان براي عامة مردم مشخص نبود. امّا خواص يا
روشنفكرها نبايد از آن غفلت ميكردند.
آيا اينها ميخواستند تنها با اتكا به قدرت تشكيلاتي خود حاكميت را سرنگون بكنند؟
افراد مستقل ذينفوذ در افكار سياسي مانند مهندس سحابي, مصطفي تبريزي, دكترمحمد
محمدي گرگاني, لطفالله ميثمي و ديگران, خطمشي اينها را قبول نداشتند. با چه
نيرويي ميخواستند حاكميت را سرنگون كنند؟ مثلاً ما قيام 30 تير را در تاريخ معاصر
داشتيم كه حاكميت را سرنگون نكرد, اما به اهداف خود دست يافت. مردم به صورت طبيعي
به خيابانها ريختند و آيتالله كاشاني و رهبران نهضتملي از قيام حمايت كردند و
بعد مصدق سر كار برگشت؛ يعني نخستوزيري را كه استعفا داده بود به سر كار
برگردانند. هدف قيام سي تير با آن عظمتش آن بود. آيا اينها ميخواستند يك قيام
طبيعي و خودجوش در مردم ايجاد شود و مردم به صحنه بيايند؟ آيا بدون در نظر گرفتن
اينها ميخواستند با قدرت تشكيلاتي صرف يك حاكميتي را عوض بكنند؟ شما كه با مجاهدين
و هوادارانشان برخورد داشتيد, ممكن است بگوييد كه در راستاي ريشهيابي چه چيزي در
ذهنشان ميگذشت؟
گفتن اينكه چه چيزي در ذهنشان ميگذشت مشكل و بسا ناممكن است. امّا, قيام يا
انقلاب دو نوع ميباشد: يا خودجوش و آني, و در عين حال تودهاي ميباشد, مانند قيام
سي تير. يكي هم سازمانيافته و مستمر است و براساس يك ايدئولوژي و استراتژي معين
پيش ميرود و در مرحلهاي كه ميخواهد پيروز شود, بايد به مرحلة جوشش تودهاي
برسد؛ مانند ويتنام كه بعد از مدتها مبارزة مسلحانه و پارتيزاني و مقاومت در مقابل
فرانسه و امريكا بالاخره در مرحلة دستيابي به پيروزي بايستي مبارزه تودهاي بشود كه
شد. يعني همة جامعه ميپذيرند يا مانند الجزاير. نمونة غيرمسلحانه آن آفريقاي جنوبي
است كه با روش مقاومت منفي تا حدودي مشابه نهضت هندوستان به پيروزي رسيد. اما وقتي
ميخواهند به پيروزي دست يابند, همة اينها در تودهاي بودن مبارزه به وحدت ميرسند.
من فكر ميكنم شايد اينها تصور ميكردند پيروزي انقلاب تنها نتيجة عملكرد اينهاست
كه جامعه به جوشش رسيده و تودة مردم به انقلاب پيوستهاند. در حاليكه در جريانات
بعد از انقلاب روشن شد كه آن جوشش تودهاي يك جوشش سياسي نبود. آنچه كه در سي تير
اتفاق افتاد و در ويتنام و الجزاير اتفاق افتاد, مانند سال 57 نبود. جوشش توده در
عين حال بايد سياسي و مبتني بر تحليل سياسي باشد. در حاليكه در جامعة ما بستر و
خاستگاه اين جوشش, مذهبي بود نه سياسي؛ اين در سال 58 روشن شد. عملاً ديديم كه هر
چه امام ميگويند, جامعه ميپذيرد, ولو كساني بودند كه نسبت به اين حركتها جا زدند
و كنارهگيري كردند. در هر صورت شرايط حاكم بر جامعه بعد از پيروزي انقلاب اينگونه
بود. اگر يك گروه اين شرايط را نبيند و يا ناديده بگيرد, به هر دليل, يا به علت
غرور نسبت به گذشتة خود و يا اينكه اصلاً حكومت را حق خود بداند, در خطمشي خود به
خطا ميرود.
تا چه حد تبليغات بنيصدر و دادن شعار رفراندوم در اين زمينه مؤثر بود؟ يك بار
بنيصدر گفت رفراندوم صورت بگيرد تا ببينيم رأي چه كسي بيشتر است؟ (خطاب او به
آيتالله خميني بود.) آيا سازمان حدس ميزد اگر رفراندوم بشود آراي مردم با
آنهاست؟
بافت جامعة ما و شرايط حاكم بر آن همان بود كه عرض كردم. بستر جامعه يك بستر مذهبي
بود, اما يك رويه و سطح سياسي داشت كه اين سطح سريع زائل ميشد. بنيصدر هم كه اين
مطالب را مطرح ميكرد, به اين دليل بود كه اطراف بنيصدر را مجاهدين گرفته بودند.
اينها وقتي كه بهصورت سازماني عمل ميكردند ـ در شرايط سال 59 ـ اين احساس ظاهري و
برداشت سطحي بود كه فكر ميكردند اكثريت هستند, در حاليكه اين چنين نبود, حتي اگر
در سال 60 و 61 هم رفراندوم ميكردند, حاكميت و آيتالله خميني برنده ميشد.
شعاري در خيابانها نوشته بودند كه "با خونِ خود با خميني بيعت كردهايم و با مركّب
به بنيصدر رأي دادهايم, ولي خون مركب را خواهد شست." رأيدهندگان به بنيصدر
گرايشهاي متفاوت و متناقض داشتند, اگر شرايط عوض ميشد آن تعداد رأي تجزيه ميشد.
بله, و در آن صورت آنهايي كه غالب ميشدند, ديگر دنبالهروي بنيصدر نبودند.
چرا بنيصدر به اين توجه نكرد كه يك عنصر شناختهشده نبود و از طريق آيتالله
خميني, در ايران و انقلاب شناخته شد؟ حتي روزي كه ميخواست كانديد شود پس از ملاقات
با ايشان تبسمي بر لب داشت, تا چنين تلقي بشود كه مورد تأييد آيتالله خميني است.
من در جمع دوستان خود, همانموقع هم ميگفتم كه بنيصدر فكر ميكند شرايط جامعة ما,
شرايط سال 31 ميباشد كه ايشان "مصدق" است و آيتالله خميني هم "كاشاني". در
حاليكه در سال 59 و 60 درست برعكس بود, يعني شرايط و وضعيت "خميني" با وضعيت
"مصدق" ميخواند. يعني محبوبيت آيتالله خميني در اعماق وجود ملت بالاتر از همه
بود. گفتم كه بستر, بستر مذهبي بود كه داراي يك سطح سياسي بود. اين سطح هم با
ناهنجاريها و برخوردهاي نسنجيدة آقاي بنيصدر تقريباً خودبهخود از بين رفت.
شما گفتيد در ميان هواداران مجاهدين در زندان, اين مطلب جاافتاده بود كه تا دوماه
ديگر رژيم سرنگون ميشود. آيا اين تفكر و تصور بعد از سي خرداد 60 مطرح بود يا
اينكه مدتها قبل از آن روي اين استراتژي فكر كرده بودند و در بستر براندازي نظام
جريان ايجاد ميكردند تا رژيم را به واكنش بكشانند؟ به اين ترتيب است كه راهپيمايي
سي خرداد طراحي ميشود, غروب سي خرداد يك عدهاي از اينها را اعدام ميكنند, بعد
اينها هفت تير را ايجاد ميكنند و بهدنبال آن, سركوبها و دستگيريها شروع ميشود
و با اين واكنش رژيم, اينها به اين نتيجه ميرسند كه تا دو ماه ديگر رژيم سرنگون
ميشود. گفته ميشد حتي بعضي از دختران زنداني با مانتو و روسري ميخوابيدند به اين
اميد كه ناگهان به اينها گفته شود آزاد هستند و حاكميت پيدا كردهاند. چرا اين
شرايط بين نيروهاي سازمان حاكم بود؟ اين فضا چهقدر پايه و اساس داشت؟ آيا تمام
حركتها ميتواند در بستر براندازي انجام گرفته باشد, هر چند رهبري آيتالله خميني
را پذيرفته بودند و به ايشان امام "عظيمالشأن" ميگفتند؟
اينها وقتيكه "ميليشيا" را تشكيل دادند, اگر در خاطرتان باشد, تيتر درشت نشرية
مجاهد اين بود كه تشكيل ميليشيا را به آيتالله خميني تبريك گفته بودند و درواقع
ميليشيا را در خدمت ايشان ميدانستند. لذا براي چنين چرخش 180 درجه بايد دلايل
عيني ارائه ميكردند تا نهتنها اعضا و هواداران بلكه قشر غالب تودة مردم
ميپذيرفتند. همانطور كه در ابتداي سخن اشاره كردم, من فكر ميكنم درواقع كادر
رهبري مجاهدين هم ـ مانند حاكميت ـ به يك استراتژي منسجم نرسيده بودند كه براساس آن
استراتژي, تاكتيكهايشان را طراحي بكنند. درنتيجه سياستگذاري و تاكتيك آنها براساس
حوادث و برخوردهاي روزمره انجام ميشد, ولي هوادارانشان را با همان فضاي سال 50 ,
در صحنه نگهداشته بودند, يعني براساس همان افتخارات و حماسههايي كه مجاهدين در
زندانها و دادگاههاي نظامي شاه آفريده بودند.
با اين تصور كه قدم بگذارند در جايي كه حنيفنژاد قدم گذاشت و به زنداني بروند كه
حنيفنژاد رفت. اين به لحاظ رواني نكتة مهمي است. آيا اين, تصور درگيري با يك رژيم
ضدخلقي مثل رژيم شاه را ـ بهطور ناخودآگاه ـ تداعي نميكند؟
ميدانيد كه در معادلات, وقتي يكي از ارقام مجموعه تغيير پيدا كند, كل معادله تغيير
ميكند. يكي از ارقام و مؤلفههاي مهم و اساسي معادله كه همان رژيم شاهنشاهي باشد,
عوض شده بود. نگاه مردم به رژيم بعد از انقلاب نسبت به رژيم قبل از انقلاب فاصلة
بسيار داشت. اين فاصله هم, براي مجاهدين قابل درك نبود, هم براي حاكميت, كه از آن
پتانسيل در جهت شايستهسالاري و حل مسائل و مصائب مردم و مملكت سود جويد.
چه راهحل اجرايي را براي برونرفت از آن شرايط توصيه ميكرديد؟
زماني كه قرار شده بود مهندس بازرگان رئيس دولت موقت بشود, من به ايشان پيشنهاد
كردم عليرغم شايستگيهاي فراوان, اين مسئوليت را نپذيرد. دليلش اين بود كه تا
آنجايي كه من در تاريخ سراغ دارم, هيچكدام از دولتهاي موقت موفق نبودند. به ايشان
گفتم من نگرانم كه شما موفق نشويد, ولي اگر در اولين انتخابات رياستجمهوري شركت
كنيد, شما اولين رئيسجمهور خواهيد شد. من هنوز معتقدم اگر اين اتفاق ميافتاد و
مهندس بازرگان نخستوزير نميشد و در شوراي انقلاب ميماند و به حركت خودش ادامه
ميداد, جناحهايي كه آن مسائل را جهت خرابكردن چهرة مهندس پيش آورده بودند,
توفيقي بهدست نميآوردند و مهندس بازرگان كانديدا ميشد, رأي هم ميآورد و شرايط و
وضعيت انقلاب و نيروهاي انقلاب به اينجا نميرسيد؛ زيرا سن آيتالله خميني و مهندس
بازرگان نزديك به هم بود و تا حدودي هم توافق فكري داشتند. علاوه بر آن, آقاي مهندس
بازرگان اهل اين مسائل نبود كه مثلاً اگر براي او كف بزنند, تشويق بشود و به راهي
كه در پيش گرفته فكر نكند, در حاليكه آقاي بنيصدر لغزيد. مهندس بازرگان ميتوانست
بهعنوان رئيسجمهور كار اساسي ديگري هم بكند كه كار به اينجا نرسد. وقتي جامعه
سهقطبي شد؛ يك طرف آيتالله خميني, يك قطب بنيصدر و يك طرف مجاهدين ـ كه به
بنيصدر نزديك شدند ـ حتي مجموع هر دو نيرو ـ بنيصدر و مجاهدين ـ نميتوانست بر
جامعه غالب شود. اگر بازرگان به جاي بنيصدر رئيسجمهور ميشد, ميتوانم با اطمينان
بگويم كه نصايح و نظريات او مورد قبول و مؤثر واقع ميشد. نكتة ديگر اينكه آقاي
خميني هم در رابطه با بازرگان, آن موضعي را كه در رابطه با بنيصدر گرفت, نداشت.
بنيصدر قبل از آن ضدمجاهد و ضدكمونيست بود, ولي بعداً با خطمشي آنها وحدت پيدا
كرد. اين نوسان هم موجب بياعتمادي ميشد, در حاليكه بازرگان اين نوسان را نداشت.
نميتوانست هم داشته باشد, چون در گذشته بهصورت مستمر و طولاني در يك خط بود. آدمي
هم نبود كه حقيقتي را كه ميداند, زير پا بگذارد و به آن پشت بكند. از اعتراف به
اشتباه هم احساس حقارت نميكرد و اين از مشخصههاي بارز دين و سياستشان بود.
سوتيترها
مردم با هم متحد شده بودند و يك وفاقملي حاصل شده بود كه حتي ارتش هم بهتدريج به
آن ميپيوست, اما ازسوي ديگر متأسفانه نيروهاي مبارز به جمعبندي مسائل ديروز
اهميتي نميدادند تا درسآموز حركت امروزشان باشد
يكي از ضعفها و اشتباهات روند انقلاب ما اين بود كه قبل از پيروزي انقلاب, سران و
رهبران دور هم جمع نشدند كه يك استراتژي كلان و واحدي براي بعد از پيروزي انقلاب
طراحي كنند, معمولاً در خلأ استراتژيك, يك چنين وضعي بهوجود ميآيد. اين يك حلقة
مفقوده در انقلاب ما بود
ابتداي انقلاب, استدلال اين بود كه هر چقدر نيروها قدرت داشته باشند, انگيزهها و
اهدافشان را راحتتر پياده ميكنند. از آنجا كه استراتژي نداشتند, همه خودشان فكر
ميكردند كه بهتر و درستتر فكر ميكنند و فكر اينها بايد پياده شود
مشكلاتي در حال ورود به جامعه بود كه همه ريشة سياسي داشت كه نه دولت فرصت داشت به
استراتژي بپردازد و نه متأسفانه گروههايي كه قبل از انقلاب مبارزه كرده بودند. چرا
كه هرگز فكر نميكردند انقلاب به اين زودي پيروز شود تا به بعد از انقلاب هم فكر
كنند
شهادت مطهري, قرني و مفتح, مردم را متوجه مسائلي كرد, ولي فقدان استراتژي مانع از
اين ميشد كه در كليّت جامعه تأثير بگذارد. درنتيجه شكنندگي روزبهروز بيشتر ميشد
عليرغم رويارويي ستارخان بايپرم خان, كه ارمني بود و رئيس شهرباني, ستارخان به شدت
اصرار داشت كه مجاهدين مشروطيت اسلحههاي خود را تحويل دهند
ستارخان معتقد بود كه اين اسلحهها براي مردم است؛ اول اين كه ما پول ندادهايم و
تازه براي تحويل هر اسلحه 36 تومان هم به ما ميدهند. دوم اينكه ما چريك هستيم و
اسلحه را هر طوري شده ميتوانيم از خود دشمن تهيه كنيم, پس اسلحهها را بدهيم و
برگرديم به ولايتمان. متأسفانه مجاهدينِ همراه او نپذيرفتند
هر چه زمان ميگذشت, مسئلهاي كه در اين ميان برايم واضح شد اين بود كه روند فوق,
خارج از اختيار افراد ميداني هر دو طرف بود. وقتي كه به همديگر حمله ميكردند, حتي
همديگر را نميشناختند
يك جوان مجاهد بود كه 19ـ 18 سال داشت, ميگفت تا دو ماه آينده ما حكومت تشكيل
ميدهيم! من در جواب گفتم شما دو ماه را به دوسال تبديل كنيد, من هم در 10 ضرب
ميكنم! اين جوان از جواب من خيلي ناراحت شد. سر پرشوري داشت و ميگفت كه تا سه يا
چهارماه آينده حتي يك خيابان هم به اسم من ميشود! خودش ميدانست اعدام ميشود. من
هم ميگفتم كه اين درست نيست كه اعدام بشوي تا يك خيابان را به اسم تو بگذارند. گفت
منظور من اين است مطمئن باشيد كه در عرض دو ماه ما حكومت تشكيل ميدهيم!
من نميخواهم ادعا كنم كه دستهاي مرموز در كار بودند, اما دستهايي بود كه از روي
ناآگاهي و يا مطامع شخصي اين كار را انجام ميدادند. ولي وقتي به اين مسائل از دور
نگاه كنيم, مرموز به نظر ميرسد