چشم انداز روشن
لطف‌الله ميثمي
اين نوشتار, متن تحريرشده و تنقيح‌شدة سخنراني مهندس لطف‌الله ميثمي به‌مناسبت بزرگداشت دكترسحابي و روز معلم است. اين سخنراني در باشگاه معلمين همدان به‌تاريخ دوازدهم ارديبهشت هزاروسيصدوهشتادويك ايراد شد, ولي از آنجا كه احساس كرديم صحبت‌هاي ايشان, چشم‌انداز روشني از حركت مردم عزيز ايران را به تصوير كشيده است, بر آن شديم تا آن را به خوانندگان ارجمند نشريه تقديم كنيم.
با تشكر از دوستان جبهة مشاركت كه جلسة بزرگداشت اين دو بزرگوار را ترتيب دادند, بايد بگويم, صحبت كردن من در حضور برادران و خواهران, به‌خصوص جناب آقاي لقمانيان, ضروري نبود, ولي از آن جايي كه تكليف شده, خوشحال هستم كه من نيز به سهم خود يادي از اين يادآوران كنم.
20 روز از رحلت آقاي دكتر سحابي مي‌گذرد و امروز براي بزرگداشت ايشان گرد هم آمده‌ايم. همزمان سالروز شهادت آيت‌الله مطهري نيز هست كه 23 سال از شهادت اين بزرگ مرد مي‌گذرد و اتفاقاً اين دو بزرگوار با يكديگر دوستان صديقي بودند و آقاي مطهري شخصاً به آقاي دكتر سحابي خيلي احترام مي‌گذاشتند و اين احترام متقابل بود. من از آنجا كه در روز معلم, در باشگاه معلمين حضور يافته‌ام, وظيفة خود مي‌دانم كه نخست چند فراز از زندگي شهيد مطهري بازگو كنم؛ فرازهاي شكوهمندي كه ما واقعاً مديون نقاط عطفي هستيم كه ايشان به وجود آورد, ولي متأسفانه قرائت‌هاي پوياي ايشان از دين در جامعه تداوم پيدا نكرد.
فراز نخست: در سال 1341 انجمن هاي اسلامي مهندسين و دانشجويان و پزشكان, جلسه‌اي سراسري برگزار كردند. آقاي مطهري هم از كانون توحيد آمده بودند. ايشان تحت عنوان "مشكل اساسي در سازمان روحانيت" كه در كتاب "مرجعيت و روحانيت" به چاپ رسيده, سخنراني داشتند و تحليلي ارائه دادند مبني بر اين‌كه "آفت روحانيت اهل تسنن دولت زدگي است و آفت روحانيت شيعه عوام‌زدگي است." ايشان معتقد بودند آفتي كه جامعة روحانيت را فلج كرده و از پا درآورده, عوام‌زدگي است و عوام‌زدگي از سيل‌زدگي, زلزله‌زدگي, مار و عقرب‌زدگي, بالاتر است و اين ‌آفت عظيم را معلول نظام مالي حوزه‌ها مي‌دانستند و مي‌گفتند تا اين آفت از بين نرود, روحانيت ما نمي‌تواند پيشرو باشد و از جلوي قافله حركت كند و به معني صحيح كلمه, هادي قافله باشد و مجبور است هميشه در عقب قافله حركت كند. ايشان بر اين باور بودند كه روحانيت تا زماني كه عوام‌زده باشد, "چاره‌ اي ندارد از اين كه همواره "سكوت" را بر "منطق" و "سكون" را بر "حركت" و "نفي" را بر "اثبات" ترجيح دهد؛ زيرا موافق طبيعت عوام است." براي حضار,‌ اين سخنان بسيار تازگي داشت, به‌خصوص كه براي اولين‌بار تحليلي از درون روحانيت ارائه مي‌شد.
سه سال بعد, محمدحنيف‌نژاد, مقاله‌هاي ايشان را در كتاب مرجعيت و روحانيت, به‌عنوان يك متن راهبردي در رديف آموزش‌هاي استراتژيك سازمان مجاهدين قرار داد و به دستاوردهاي بسيار خوبي هم رسيدند كه امروز جاي بحث آن نيست.
فراز دوم: آقاي مطهري در آن سخنراني به نكته جالبي اشاره كردند و به توشه‌گيري و تفسير داستان خضر و موسي در قرآن پرداختند كه متأسفانه امروز نعل وارونه (Reverse Psycology) شده است. اين روزها برخي از بزرگان ديني مي‌گويند كه بايد "شيعة تنوري" بود و تقليد كوركورانه و اطاعت محض نمود و تنها بايد به تكليف عمل كرد, نه به تعقل و تحليل, و وقتي مي‌خواهند بينش خود را به لحاظ شرعي تبيين نمايند، به داستان موسي و خضر اشاره مي‌كنند. هر چه موسي اعتراض كرد, خضر در برابر پرسشگري موسي گفت بيا دنبال من و به اصطلاح "استدلال ممنوع"، دليل خواهي ممنوع!!
در صورتي كه استاد مطهري در مقالة اجتهاد در اسلام در كتاب "مرجعيت و روحانيت", تفسير نويني ارائه مي‌دهد و مي‌گويد: بالاخره در اين سه مورد كه موسي از عبد صالح دليل مي‌خواست، سرانجام عبدصالح به سؤال‌هاي موسي پاسخ گفت و براي او استدلال كرد. به‌عبارت ديگر در برابر "نهضت دليل خواهي"ِ موسي، توضيحات قانع‌كننده ارائه داد؛ گرچه در زماني ديرتر.
استاد مطهري در اين مقاله مي‌افزايد: "تابع و پيرو تا آنجا تسليم متبوع و پيشواست كه اصول و مبادي قانون نشكند. اگر ديد آن پيشوا كاري برخلاف اصول و مباني انجام مي‌دهد, نمي‌تواند سكوت كند. نقص كار موسي در اعتراض و انتقاد نبود... مادامي كه از نظر او, عملي برخلاف اصول و قانون الهي است, ايمان او به او اجازه نمي‌دهد سكوت كند... پس معلوم مي‌شود در دين, اصل سرسپردگي و اصل "به مي سجاده رنگين كن, گرت پير مغان گويد" وجود ندارد... تقليد ممنوع جاهل از عالم, همان است كه شكل سرسپردگي پيدا كند."
اين روزها در جامعة ما بسياري از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي، انديشمندان و مراجع, چندين بار از فقهاي محترم شوراي نگهبان خواستند براي اين احكامي كه صادر مي‌شود دليل ارائه بدهند, ولي من نديده‌ام كه فقهاي محترم شوراي نگهبان دليلي ارائه دهند! در حالي كه دين ما مي‌گويد "نحن ابناء الدليل"؛ ما فرزند دليل هستيم. زيربنا، استدلال است. ديني كه مي‌گويد "قُل هاتوا بُرهانَكُم اِن كُنتُم صادِقين" اگر صداقت داريد برهان و دليل بياوريد, اين دين, امروز به اين صورت درآمده كه نهضت دليل خواهي در آن ممنوع شده و اين برخلاف نوانديشي ديني و نوآوري‌هاي آيت‌الله مطهري است. اين سخن ايشان, حتي براي مهندس بازرگان و دكتر سحابي و انجمن اسلامي و حنيف نژاد هم تازگي داشت. اين توشه‌گيري, ما را مجهز مي كرد كه از نظام شاهنشاهي دليل بخواهيم, از ديگران استدلال بخواهيم و اين يك نقطه عطف و انسجام تازه‌اي در جوانان ايجاد كرد.
فراز سوم: فراز ديگري كه در نظرات ايشان وجود داشت در جلد پنجم كتاب "روش رئاليزم" آمده است. اين كتاب را علامه طباطبايي نوشتند و استاد مطهري پاورقي زدندو شرح كردند و شرح بسيار ساده اي هم هست. انصافاً ايشان در اين پاورقي, تمام روش‌هايي را كه به اثبات خدا منجر مي‌شود و اين‌كه مي‌خواهند از پديده به خدا برسند نقد مي‌كند. هر دو بزرگواران اين روش را نقد مي‌كنند.
اما سؤال اين است: با اين كه مجموعة آثار آيت‌الله مطهري به وسيلة مرحوم امام تأييد شده است و مسئولان نظام جمهوري اسلامي هم از اين دو بزرگوار مايه مي‌گذارند، آيا ما حق نداريم كه بپرسيم چرا اين نكته در نظام آموزش و پرورش ما رعايت نمي‌شود؟ چرا در معارف اسلامي دانشگاه ما بعد از انقلاب اين دستاورد به كار گرفته نمي‌شود؟ متأسفانه در آموزش‌هاي دبيرستاني و معارف‌اسلامي دانشگاه, با روش هاي مختلف خدا را اثبات مي‌كنند. براساس قرآن, اين روش كاربردي ندارد. همه گريز از اين نوع بينش و اضافات بر دين را, متأسفانه گريز از دين تلقي مي‌‌كنند و مي‌گويند واي اسلام و دين از بين رفت؛ در حالي كه اثبات كردن خدا با اين روش ها موجب دين‌گريزي شده است. وقتي كه شيطان، كه پدر ملحدين, منافقين و كافرين و مشركين است، خدا و خالقيت او را قبول دارد و مي‌گويد "خَلَقتَني مِن نار وَ خَلَقتَهُ من طين", پس اگر ما بخواهيم خدا را اثبات كنيم از شيطان هم عقب‌تر هستيم. شايد علت عقب‌افتادگي ما هم همين باشد, متأسفانه در نظام آموزش و پرورش ما، نظام دانشگاهي ما، معارف اسلامي ما، اين حرف ها آمده است. در جلد پنجم روش رئاليسم آمده: "تازه اگر كسي بخواهد خدا را اثبات كند از اين طريق به صفات خدا نمي‌تواند برسد." خوب، اگر ما به صفات خدا نرسيم, به اخلاق حسنه نمي‌رسيم, تخلق به اخلاق الله نخواهيم داشت. اين هم نكته‌اي است كه خلأ آن در نظام آموزشي ما حس مي‌شود و به نظر من به تجديدنظر بنيادي نياز دارد.
فراز چهارم, نقدي است كه اين شاگرد به استادش مي زند: در يونان بر سردر آكادمي نوشته‌اند: "هر كه رياضي نمي‌داند وارد آكادمي نشود." استاد هميشه مرتبه اش از شاگرد بالاتر است, چون معلوماتش بيشتر است. ولي در اسلام اين جور نيست. شاگرد مي‌تواند به استاد انتقاد كند و نقد بزند و از استاد عبور كند، "رُبَّ حاملِ فقهٍ ليس بفقيه" چه بسا حامل فقهي كه خودش فقيه نيست و به فقه عمل نمي‌كند. آيت‌الله مطهري با اين كه شاگرد علامه بود و به وي لقب "روحي له الفداه" مي‌داد, با اين همه, استقلال فكري‌اش را در برابر استاد حفظ مي‌كرد. در كتاب "جاودانگي و اخلاق" ـ كه در يادوارة شهادت آقاي مطهري چاپ شد ـ مقاله‌اي به همين عنوان هست. ايشان بدين مضمون مي‌گويند: من تمام كتاب هاي علامه طباطبايي را خوانده‌ام و به آنها اشراف دارم. نقد قابل طرح اين است كه علامه ويژگي پايدار انسان را "استخدام‌طلبي" مي‌داند و بعد آقاي مطهري مي‌گويد استخدام‌طلبي همان "استثمارگري" به‌شكل مؤدبانه است؛ يعني وقتي انسان استخدام طلب شد, مي‌خواهد همه چيز را به استخدام خودش درآورد و بعد ديگران هم كه مي‌خواهند همان چيزها را به استخدام خود دربياورند, تعارض پيش مي‌آيد. بعد هم بايد سازمان مللي باشد تا اين تعارض ها را حل كند. به نظر من, تحقق اين ديدگاه چنين دستاوردي خواهد داشت.
يكي ديگر از نقدهايي كه آقاي مطهري بر ديدگاه علامه طباطبايي مي‌زند، راجع به اخلاق است. ايشان مي‌گويد: "اخلاقي كه ايشان مطرح مي‌كنند, "اخلاق قراردادي" است, مانند برتراندراسل." اين جملات آقاي مطهري يعني اين كه ديدگاه راسل و علامه را در مورد اخلاق,يكي مي داند, به نظر من, اين شهامت در گفتار و آزادانديشي در بيان عقايد را مي‌رساند. ضمن اين‌كه من كاري به ارزيابي اين نقد ندارم, ولي ملاحظه مي‌كنيم در دنياي اسلام يك شاگرد مي‌تواند استاد را نقد بكند؛ آن هم نقد بنيادي. اين را هم نبايد گريز از دين تلقي كنيم, بلكه رشدي در درون پارادايم ديني است. اين روش استاد مطهري براي خود من درسي بود كه در زندگي سياسي بتوانم اساتيدم را نقد كنم, علي رغم عواطف زيادي كه به ايشان دارم, و تشويق كنم ديگران هم مرا نقد كنند.
فراز پنجم؛ فراز ديگري از انديشة استاد مطهري, مقايسة ديدگاه او با علامه اقبال لاهوري است. علامه اقبال لاهوري مطرح مي‌كند كه از طريق قانون عليت و معلوليت, نمي‌شود به خدا رسيد, چرا كه از لوازم قانون عليت و معلوليت, "سنخيت" است. يعني آن كه يا معلول با علت هم سنخ است يا علت با معلول بايد هم سنخ باشد. مثلاً بين پدر و فرزند, سنخيت‌هايي است. اگر از اين طريق بخواهيم به علت هاي بالاتر برسيم و از اين طريق به خدا برسيم، آن‌وقت, آن خدا با پديده‌ها هم‌سنخ مي‌شود؛ به عبارتي آن خدا با شيء (thing) هم‌گروه مي‌‌شود. به هر حال, علامه اقبال لاهوري مي‌گويد كه از اين طريق نمي‌شود به خدا رسيد و حق هم دارد, چون سنخيت از لوازم برهان عليت و معلوليت است, شكي هم در آن نيست. در حوزة علم، همة علما با اين قانون سروكار دارند. ولي استاد مطهري در نقد سخن علامه اقبال لاهوري مي‌گويد كه اصلاً قانون عليت و معلوليت در اسلام, منهاي خدا نمي‌تواند مطرح شود. خدا از اركان قانون عليت و معلوليت مي‌باشد؛ شرط‌‌ها همه معلول‌اند, همه اشيا هستند و خدا علت است. غير از خدا، همه چيز جزو شرايط است؛ شرط داخل و شرط خارج.
آيت‌الله مطهري اين مطلب را در كتاب "عدل الهي" به‌خوبي بيان كرده‌اند. اين نگرش, در زماني كه ما در زندان قصر بوديم, تحولي در ما ايجاد كرد.
از استاد مطهري پرسيدند: "شما در دانشگاه روي دانشجوها بيشتر نقش داشتيد يا دكتر شريعتي؟" ايشان پاسخ داد كه "نقش آقاي طالقاني و مهندس بازرگان از هر دوي ما بيشتر بود!" اين خيلي جالب است. در اين روز كه روز معلم و روز شهادت استاد مطهري است, من كانال مي زنم از قول ايشان به آقاي طالقاني و بازرگان، كه نقش زيادي در نوانديشي ديني داشتند. اينان در محيط انجمن‌هاي اسلامي و دانشگاه ها و در ميان جوانان حرف‌هاي نويي مطرح كردند كه واقعاً مديون آنان هستيم و امروز مي‌خواهم به مناسبت اين بزرگداشت، از دكتر سحابي صحبت كنم كه حرف او در تبيين نظريات اين دو بزرگوار تأثير بسزايي داشت.
دكتر سحابي مثل "كوه يخ" بود؛ يعني يك دهم آن بيرون, و نُه دهم آن زير آب بود و ديده نمي‌شد. در مراسم تدفين ايشان نيز گفتم كه بازرگان چون مولانايي بود كه دنبال شمس تبريزي خود دكتر سحابي بود. در كتاب "ذرة بي‌انتها" انديشه‌هاي دكتر سحابي موج مي‌زند؛ همان‌طور كه شمس چند تا حكايت بيشتر نداشت, ولي در ديوان كبير مولانا, شمس تبريزي موج مي‌زند. دكتر سحابي آدم كم حرفي بود. آدم عاشق و شب زنده دار و موحدي بود و تنها اثر بزرگ او به لحاظ ديني, همين كتاب "خلقت انسان" بود و يك جزوه ديگر دربارة تكامل به‌نام "خلقت انسان در بيان قرآن". بقيه آثارش علمي و كارشناسي ـ فني است.
مهندس بازرگان، ترموديناميك درس مي داد. در ترموديناميك دو اصل مطرح مي‌شد: يك اصل بقاي ماده و انرژي يعني همواره دو عنصر ماده و انرژي به هم تبديل مي‌شوند, ولي از بين نمي‌روند و بقا دارند و ديگر اصل انحطاط انرژي يا آنتروپي. اصل انحطاط انژري مي‌‌گويد كه وقتي انرژي به انرژي ديگر تبديل مي‌شود مقداري از آن تلف مي‌شود؛ بنابراين اسم آن را آنتروپي مي‌گذارد. يعني دنيا به سوي كهولت, افول, زوال, همگرايي و تعادل مي‌رود. از آنجا كه آنتروپي در سيستم‌هاي محدود صادق است و جواب مي‌دهد, لذا اگر كسي بخواهد با اين اصل, جهان‌شمول علمي و تجربي, دنيا را تبيين كند, به اين نتيجه مي‌رسد كه دنيا يك پديده بسته, محدود, رو به زوال و فروپاشي است.
ولي مهندس بازرگان در كتاب "ذرة بي‌انتها" مي‌گويد, علي‌رغم اصل آنتروپي و علي‌رغم اين‌كه اين يك اصل علمي است و همه دانشمندان روي آن توافق دارند، پس چرا تكامل وجود دارد؟ چرا جهان رو به رشد و گسترش مي رود؟
اينجا مهندس عنصر اراده را وارد معادلات كرده و مي‌گويد: ارادة خدا بر تكامل قرار گرفته است. اگر اراده خدا بر تكامل قرار نگرفته بود, دنيا بايد رو به زوال و افول برود. ايشان به اصل اول ترموديناميك كه اصل بقاي ماده و انرژي است, عنصر اراده را هم اضافه كرد. يعني اين نوانديشان ديني با علم كار كردند, با علم مأنوس شدند و توانستند يك تبصره و تكمله به علم بزنند, به اين معنا كه "جهان سه عنصري" را مطرح كردند؛ جهان "ماده" و "انرژي" و "اراده". و به نظر ايشان, همين است كه مي‌تواند جهان را تبيين كند. اساس جزوة "تبيين جهان" مجاهدين نيز كه در سال 48 تدوين شد, همان "جهان سه عنصري" مهندس بازرگان بود. مهندس بازرگان نظرية بومي‌شدن تكامل را از دكتر سحابي به عاريت گرفته بود.
مهندس بازرگان در كتاب "عشق و پرستش يا ترموديناميك انسان" اصل بقاي انرژي و ماده را مطرح كرد. ولي از اين اصل, عشق در نمي‌آمد. او به استناد اصل تكامل و ارادة تكامل‌بخش خدا، اصل بقاي عشق را نيز مطرح كرد. كسي‌كه شهيد مي‌شود, ايثار مي‌كند و يا عشق مي ورزد, بقا مي‌يابد ولو اين كه به‌ظاهر نيست بشود. هستي و عشق ضدنابودي است، با اين تفكر, نيستي اصلاً وجود ندارد. هستي در آينده نمود پيدا مي‌كند؛ يعني بدون هستي نمي‌توان آينده‌نگر بود. درواقع,‌ اين بزرگمردان, ايمان را به دانش گره زدند و علم را تكامل دادند. در دوران جواني، وقتي كه با اين برهان، خدا را مي شناختيم, خيلي آب‌بندي مي‌شديم, خيلي استحكام عقيدتي پيدا مي‌كرديم؛ علم ترموديناميك را هم خوانده بوديم و مي‌دانستيم كه آنتروپي اصلي جهان‌شمول است, اما علي رغم آنتروپي، جهان رو به گسترش است؛ پس اگر ارادة خدا نباشد, اين تحقق پيدا نمي‌كند و اين برهان، يعني "برهان تكامل و آنتروپي"، به ما خيلي نيرو مي‌داد. حتي تا جلوي گلوله رفتن و مرز شهادت پيش مي برد. واقعاً در زمان شاه با آن وابستگي‌ها و فسادها، پرورش يكي براي شهادت كار مشكلي بود. فكر كنيد چه‌طوري اين جوان‌هاي مجاهد, شهادت را مثل آب خوردن پذيرفتند و آن را از عسل شيرين‌تر يافتند. اين نتيجة زنده و كاربردي تئوري‌هاي رهگشاي دكتر سحابي درباره تكامل بود. هر چند عده‌اي ايشان را نمي‌شناختند, ولي ايمان به تكامل, به آنها مي‌گفت: "پس چه ترسم, كي ز مردن كم شدم؟"
وقتي هر پديده‌ اي مي‌ميرد تكامل يافته تر مي‌شود, مولانا در مثنوي معنوي, چه زيبا و رسا اين معنا را بيان مي‌كند:
از جمادي مردم و نامي شدم وز نما مُردم, به حيوان سر زدم
مُردم از حيواني و آدم شدم پس چه ترسم, كي زمُردن كم شدم؟
مرگ, آغاز زندگي نوين است, سرآغاز زندگي پرجوش و خروش است. "اِنَّ الدار الاخره لهي الحَيَوان" (عنكبوت: 64) اين سخن قرآن است. اگر اين بحث تكامل بدين شكل كه دكتر سحابي مطرح كرد, بيان نمي‌شد, ما با اين برداشت از قرآن و اين كه مرگ, خود زندگي نويني است, مأنوس نمي‌شديم و ايمان تفصيلي ـ علمي به آن پيدا نمي‌كرديم. اين ديدگاه در خيلي از مبارزات ـ چه در ايران و چه در فلسطين و جنوب لبنان ـ به صورت يك راهبرد در آمده است. مثلاً در مورد مبارزات جنوب لبنان، سناتور آمريكايي مي‌گفت: "بزرگترين بن بستي كه در تمدن ما وجود دارد, تبيين مرگ در جنوب لبنان است. در غرب، بدترين تنبيه مرگ است. ولي مسلمانان جنوب لبنان مي‌گويند مرگ آغاز زندگي نوين است! آغاز هستي جديد است!" و اين تئوري به وسيلة نظريه تكامل دكتر سحابي وارد تئوري نوانديشي ديني شد. اين نظريه با استدلال محكمي مي توانست آن جواني را كه در اوج فساد زمان و وابستگي استعمارگران دست و پا مي‌زد, از آن محيطِ آلوده بِكَند و از زندگي روي تشك پر قو، به خانه‌هاي جمعي بياورد و تا پاي شهادت آماده كند. پس مي‌توان گفت: دكتر سحابي علي رغم سكوت و كم حرفي‌اش, مي‌جوشيد و حرف او در عمل عينيت مي‌يافت.
مهندس بازرگان در كتاب "راه طي شده" رسماً مي‌گويد: احتمال جهش و پرش يك سلول, يك تقسيم بر ده به توان 29 است؛ يعني خيلي ضعيف و بعيد و حتي ابعد است. اصلاً تكامل با علم احتمالات و آمار بسيار بعيد است ولي علي رغم اين احتمال بسيار ضعيف, چرا سلول رشد و جهش مي‌كند؟ اين ارادة خداست. اگر ارادة خدا زيربناي تكامل نبود، همه چيز افول مي‌كرد. "انَ‌ الله يُمسك السموات والارض اَن تَزولا..." (فاطر: 41) به تحقيق آن مهربان‌ترين مهربانان, آسمان‌ها و زمين را از زوال و فروپاشي و كهولت نگه‌مي‌دارد. گرچه دكترسحابي,‌ به لحاظ نظري, پدر بومي‌كردن دانش تكامل در ايران است, و با "صيرورت الي‌الله", "جعل" و جهش, حلقه‌هاي مفقودة علم را تبيين نموده, ولي شاگرد او, حنيف‌نژاد, با ممارست زيادي كه به‌خصوص در سال هاي 46 تا 48 با ايشان داشت, موفق شد دانش تكامل را به‌صورت امري راهبردي درآورد و براي اولين‌بار اين دانش را جزو آموزش‌هاي بنيادي يك سازمان سياسي ـ عقيدتي ـ نظامي درآورد. و مي‌بينيم كه دكترسحابي از طريق اين علم مادر, در حنيف‌نژاد و مجاهدين موج مي‌زند.
با پذيرش تكامل, به استراتژي اميد و رهايي از يأس مي‌رسيم. برداشت راهبردي اين نظريه را در قالب اين مثال مي‌شود ملموس كرد. مثلاً بچه گنجشكي تلاش مي‌كند به پرواز درآيد, يك متر مي‌پرد, به زمين مي‌خورد. استراتژي يأس مي‌گويد: "ديدي! زمين خورد." اما استراتژي اميد مي‌گويد: "يك متر پريد." باز دو مرتبه مي‌پرد، دو متر مي‌پرد, بعد به زمين مي‌خورد. استراتژي يأس مي‌گويد: "دوباره زمين خورد." استراتژي اميد مي‌گويد: "ولي جهش او به جاي يك متر, دو متر شد." بعد دفعه سوم سه متر و بعد پرواز مي‌كند.
استراتژي اميد، پرواز را مي‌بيند؛ يك متر و دو متر و سه متر و بعد پرواز. ولي استراتژي يأس, آنتروپي و زمين‌خوردن‌ها را. البته در هر زمين خوردني يك كاستي هست كه بايد جبران كرد. مثلاً در تاريخ آمده كه پس از وفات پيامبر(ص) ماجراها پيش آمد، يعني يأس! زمان حضرت علي(ع) جنگ صفين آغاز شد، باز هم يأس! صلح امام حسن(ع) با معاويه هم در نظر آنان تئوري يأس است. امام حسين(ع) و كشتار ظالمانه ياران او! امام‌هاي ديگر كه زنداني شدند يا به شهادت رسيدند؛ همه نمونه‌هاي يأس در تاريخ هستند. جلوتر مي‌آييم؛ مشروطيت كه شكست خورد, باز هم يأس! نهضت ملي درهم كوبيده شد, باز هم يأس! قيام پانزده‌خرداد هم سركوب شدو بعد حنيف‌نژاد و يارانش هم رفتند، باز هم يأس! ضربة سال 54 به سازمان, باز هم يأس! در حالي كه هر ضربه‌اي كه در تاريخ خورديم, به يك مدار بالاتر رسيديم. اين تكرار شكست ها نبود. بايد رشد آن را هم ببينيم. اگر مشروطيت ضربه خورد و نهضت ملي هم ضربه خورد و انقلاب اسلامي هم همواره ضربه مي‌خورد, تكرار "دور باطل" و "دور كور" نيست. اين تكرار, تكاملي يا يك دور مارپيچي است. اين بحثي بود كه دكتر سحابي شروع كرد و براي مبارزان نقطه عطفي شد، يعني تكامل وقتي كه در راهبرد مي‌آيد به استراتژي اميد تبديل مي‌شود. ما نبايد از ضربات مأيوس بشويم، بلكه بايد هر ضربه‌اي را تازيانة تكامل بدانيم. دستاوردهاي اين نظريه بسيار در زندگي فردي و سازماني ما تأثير گذاشت. اين است كه مي‌بينيم دكتر سحابي همچون شمس تبريزي, كم حرف, ولي پر وجود است و در زندگي همة نوانديشان ديني موج مي‌زند؛ و اين چيزي نيست جز ثمرة بحث تكامل.
آقاي مطهري گفتند آقاي طالقاني و مهندس بازرگان نقش زيادي در جنبش اسلامي دانشجويان داشتند, من مي‌خواهم بگويم كه دكتر سحابي چه نقشي در طالقاني, بازرگان و حنيف‌نژاد داشت. نحلة توشه‌گيري آقاي طالقاني از قرآن، نحله قونوي و ملاصدراست. ايشان به حركت جوهري معتقد بود. صيرورت الي الله را قبول داشت. يعني بحث تكامل را با يك چشم از قرآن گرفته و با يك چشم نحلة قونوي و ملاصدرا را در نظر گرفته و در آثارش مطرح مي‌كند. ايشان در سال‌هاي 25 و 26 يك جزوة هفتاد صفحه‌اي راجع به تكامل در اسلام نوشت. ازسويي نيز دكتر سحابي يك دانشمند زمين‌شناس بود. وي از اركان زمين‌شناسي دنياست, به‌طوري كه نام و تصوير ايشان در دايره‌المعارف زمين‌شناسي مطرح است. حتي سه تا از فسيل‌هاي دنيا به نام ايشان ثبت شده ولي متأسفانه قدر و ارزش علمي دكتر سحابي ناشناخته ماند.
او با علم بازي نكرد. با علم مأنوس شد و تكميلش كرد. تعريف دانشمند اين نيست كه دستاوردهاي علمي را به حافظه بسپارد و تئوري‌ها را ياد بگيرد و يا حتي تدريس كند, بلكه بايد علاوه بر اين كه علوم گذشته را مي‌داند, تبصره‌اي هم به علوم اضافه بكند و دكتر سحابي به علم, تبصره و تكمله‌اي نيز افزود. چنين آدمي مراحل زمين‌شناسي را در نظر مي‌گيرد. مثلاً يك وقت اين كوه ها قعر درياها بودند و بعد تحولاتي رخ داد. او ميكروفسيل‌ها را زير ميكروسكوپ هم مي‌بيند و شكي هم در آن ندارد. يعني در علم به تجربياتي دست مي‌يابد كه پديدار و آشكار است. مثلاً فسيل‌ها, مقوله‌اي هستند كه شكي در آن راه ندارد. من نيز در رشتة خودم, در درس زمين‌شناسي و زمين‌شناسي نفت به اين نتيجه رسيده بودم. اين فسيل‌ها به جايي مي‌رسند كه يك طايفه ايشان نابود مي‌شوند و ديگر ديده نمي‌شوند و بعد در دوره ديگر يك چيز مشابه و كامل‌تر از آن پيدا مي‌شود. علم روي تبيين اين قضيه مانده بود. نظرية تكامل داروين نمي‌توانست پاسخ بگويد كه اين امر چگونه است؟ و تبيين آن چيست؟ اسمش را حلقة مفقوده گذاشته بودند! بعد دكتر سحابي در كنار طالقاني آمد و گفت كه اين حلقة مفقوده چيزي جز جهش نيست. همان مفهوم "جعل" كه خدا در آيه 29 سوره بقره مي‌گويد: "اني جاعل في‌الارض خليفه" اين همان حركت جوهري است. آقاي طالقاني در كتاب "پرتوي از قرآن" در تفسير سورة حمد ذيل عبارت "صراط المستقيم" مي‌نويسد كه يك شيء را در نظر بگيريم, اگر اين شيء بخواهد تكامل يابد, دو حالت متصور است؛ يكي نظريه تطبيق و ديگري نظرية تطابق. يعني شيء تكامل يافته بايد با محيطش تطبيق پيدا كند. اگر تطبيق با محيط, شرط تكامل و بقاي شيء باشد, اين يك در جا زدن است، حتي يك بازگشت و ارتجاع است و تكامل در آن نيست. هم رنگ محيط شدن نمي‌تواند دليل تكامل يك شيء متكامل بشود. پس اين تكامل از كجاست؟ از تطبيق و تطابق كه قابل تبيين نيست, بنابراين راه‌گشاي اين بُن‌بست, ارادة خداست, صيرورت الي‌الله و حركت جوهري است.
طالقاني مي‌گويد: "‌گويا شيء موضع بعدي خودش را مي داند." اين نوانديشان ديني در بستر علم حركت كردند و آن را با ايمان ديني تلفيق نمودند و حلقه هاي مفقوده علم را تكميل كردند. يكي از محورهاي اصلي توشه گيري‌ آقاي طالقاني از قرآن, همين اصل تكامل است, ولي نه آن ا صل تكاملي كه از علم برآمده باشد. ايشان معتقد است كه اصولاً ارادة خداوند ازسويي بر تكامل تدريجي قرار گرفته است و از سوي ديگر, اصول و احكام ريز و درشت, چيزي جز "ارادة تشريعي" خداوند نيست. باز مي‌بينيم كه دكترسحابي در روند توشه‌گيري از قرآن موج مي‌زند. آقاي طالقاني اصل گسترش امت‌واحد را محور توشه گيري‌هاي خود از قرآن مي‌داند و به‌دنبال آن, نوآوري‌هاي قرآني زيادي ديده مي‌شود. وقتي "پرتوي از قرآن" را مي‌خوانيم ملاحظه مي‌كنيم كه از نظر ايشان, اصلي‌ترين حكمي كه خداوند در قرآن دارد اصل رشد و گسترش امت واحده است و عينيت و مابه‌ازاي خارجي آن هم در تاريخ و جامعه ديده مي‌شود. رشد و گسترش امت‌واحده, يكي از محكمات قرآن است؛ وي همه چيز را به اين آيه محكم ارجاع مي دهد.
حالا ببينيد آموزش هاي رايج چه مي‌گويد؟ اصلي‌ترين حكم, مالكيت نامحدود يا سرمايه‌داري نامحدود است. اگر بخواهيم آن را محدود كنيم, حكم ثانويه مي‌شود. اگر حكم ثانويه را بخواهيد تحقق بدهيد, بايد برويد در باب اضطرار و اگر بخواهيد باب اضطرار را تحقق بدهيد, اولاً موقتي است, ثانياً در رديف خوردن گوشت خوك و نوشيدن مشروب است. يعني شأن مستضعفين و كرامت انساني تا اين حد پايين آورده مي‌شود كه اگر بخواهيم اقدامي به نفع مستضعفان روستا انجام شود, بايد اين سير تأسف‌بار را طي كند. ولي آقاي طالقاني مخروط را از رأس برداشته و روي قاعده مي‌گذارد. ايشان معتقدند اصلي‌ترين حكم قرآن, رشد و گسترش امت واحده است، ثانياً اصلي‌ترين انحرافي كه به‌وجود آمد, عدول از امت‌واحده, يعني امتيازخواهي, اختلاف طبقاتي و انحصارطلبي بود. و اصلي‌ترين كاري كه بايد بشود, انفاق به معناي پركردن گودال‌ها و از بين‌بردن اختلافات طبقاتي و امتيازات و اشرافيت‌هاست. اين سه محور, جوهر انديشة طالقاني است. ببينيد چه قدر در او "اصل تكامل"موج مي‌زند.
آقاي طالقاني در تفسير سورة آل‌عمران مي‌نويسد: "يك عده بحث مي‌كنند كه مثلاً اسلام شكل حكومت را تعيين كرده, نه آقا! اسلام به هيچ‌وجه نمي‌گويد كه حكومت سلطنتي يا جمهوري يا اريستوكراسي باشد, اينها را اسلام نمي گويد. شكل حكومت تابعي است از درجة تكامل اجتماعي هر جامعه."
يعني هر جامعه‌اي, درجة رشدي دارد و متناسب با آن رشد شكل حكومتش را تعيين مي‌كند. مثلاً حضرت يوسف(ع) به كابينه بت‌پرست وارد مي‌شود و در آن كار مي‌كند؛ راه رشد در آن زمان اين بوده است. يا امام رضا(ع) وليعهد مأمون مي‌شود؛ راه رشد اين بوده است. يا مدرس و مصدق در برابر جمهوري رضاخان "نه" مي‌گويند و سلطنت احمد شاه را به‌دلايلي ترجيح مي‌دهند, چرا كه هدف از قدرت‌گرفتن رضاخان, اجراي مفاد قرارداد وثوق الدوله است؛ بنابراين بايد ديد رشد و راه رشد كجاست؟ آنگاه شكل متناسب آن را برگزيد. اين همان چيزي است كه طالقاني مطرح مي‌كند كه اصل تكامل در آن مي‌جوشد. گفتني است حرف‌هايي كه دكترسحابي و آيت‌الله طالقاني و حنيف‌نژاد مطرح كردند, به كلّي با "تكامل ابزار توليد" كه ماركس مطرح مي‌كرد, متفاوت بود. اينان به جاي اين‌كه موضع انسان را از تكامل ابزار نتيجه بگيرند, به تكامل انسان خداجو پرداختند و تكامل ابزار را فرع بر تكامل انسان دانستند.‌
متأسفانه اين‌ روزها يك‌عده تئوري ديكتاتوري و خشونت را از قرآن درمي‌آورند, ولي آقاي طالقاني در بحث آيه الكرسي مي‌فرمايد: "لااكراه في الدّين قد تَبيَّن الرشد من‌الغيّ"؛‌يعني اكراه در ذات دين نيست. اكراه واجبار و طاغوت و ظلم و خشونت و شكنجه در ذات دين نيست. در ذات دين چنين چيزي نمي‌تواند وجود داشته باشد, چرا؟ دليلش اين است: "قد تبيّن الرّشد" راه رشد يك راه بيّن و آشكار است و راهي است كه اصلاً استدلال و اثبات نمي‌خواهد. همة علما به صورت اصل بديهي قبول دارند كه جهان در حال رشد و گسترش است، "قد تبيّن الرّشد" يعني اين‌كه خداوند راه رشد را تضمين و ضمانت كرده است. بنابراين طاغوت و ديكتاتور نمي‌توانند دوام پيدا كنند. اربابان زر و زور و تزوير ـ‌ به قول دكتر شريعتي ـ دوام ندارند و به قول لسان‌الغيب: "چنان نماند و چنين نيز هم نخواهند ماند... كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند"
وقتي كه ما بپذيريم تكامل هست، حركت هست, آية "كم تركوا من جنات و عيون" در سورة دخان را باور كنيم. وقتي كه سپاه فرعون در دريا غرق شد، خدا اين آيه را آورد: "كجاست چشمه ها و باغ‌ها و مقام‌ها؟" همه از بين مي‌رود.
اصل تكامل مي‌تواند سنگر مستضعفين باشد. ديروز روز كارگر بود؛ روز زحمت‌كشان جهان. اگر مستضعف اين سنگر تكاملِ "قد تبيّن الرشد" را نداشته باشد, كجا مي‌تواند مبارزه كند؟ اگر باور نداشته باشيم كه تاريخ جهت دار است و اربابان زر و زور و تزوير دوام ندارند, آن موقع ما چگونه مي‌توانيم مبارزه كنيم؟ آنگاه دچار يأس مي‌شويم. به هر حال, هيچ اميدي براي كارگر و مستضعف بهتر از اين نيست كه تاريخ جهت دارد؛ آن هم جهت تكاملي! دكتر شريعتي مي‌گفت: "بحث اصلي اين نيست كه اصحاب كهف چند نفر بودند، دو نفر بودند، سه نفر بودند يا با سگشان چند نفر بودند؟ بحث‌هاي كلامي زيادي در اين‌باره شده است. آقايان! روي اين فكر كنيد وقتي كه اصحاب كهف به شهر آمدند, سكه‌هاي دقيانوس را كسي نمي‌شناخت، آن ديكتاتور از بين رفته بود." چرا كه تاريخ جهت وحركت دارد و چرخ زمان از حركت بازنمي‌ايستد. خدا اين جهت را تضمين كرده است. اگر مي گويد "لا اكره في الدّين" استدلالش را مي‌گويد و ضمانتش را پشت آن مي‌آورد كه "قد تبيّن الرّشد مِنَ الغيّ" اين سخني روشن و آشكار است.
در تاريخ معاصر مي بينيم مذهبي‌هاي نوانديش ما، دموكرات‌ترين آدم‌ها بودند, به خاطر اين‌كه آرامش داشتند. وقتي حاكم زورمند با او به شيوه‌هاي ظالمانه و غيرانساني رفتار مي‌كند، مي‌گويد اين حكومت بيش از چند صباحي نخواهد ماند, خدا تضمين كرده است.
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت دائماً يكسان نماند حال دوران, غم مخور
چرا ما خشونت كنيم؟ چرا شكنجه بدهيم؟ خدا تضمين كرده, نگران نبايد بود كه چند صباحي يك باطلي يا زورمندي حاكم مي‌شود. راه رشد و يا راه تكامل را بايد ادامه داد؛ اينها مفاهيمي است كه در "پرتوي از قرآن" و آموزش‌هاي حنيف‌نژاد موج مي‌زند.
و اما دستاوردهاي ديگر اين تكامل چه بوده است؟ مي‌بينيم كه مرحوم گاندي مي‌گويد من سي‌سال زحمت كشيدم, با نفسم مبارزه كردم تا كينة انگليس را از دلم بزدايم, تا بتوانم خوب با انگليس مبارزه كنم. يعني با مرحله‌بندي و زمان‌بندي و نه از روي كينة شتري و انتقام! كسي كه به تكامل اعتقاد دارد, ديگر كينه و نفرتي از دشمن ندارد، بلكه آنها را مثل موانعي مي‌بيند كه از سر راه برداشته مي‌شوند. دكترسحابي چنين روحيه‌اي داشت. اصلاً كينة كسي را به دل نمي‌گرفت كه بخواهد كينه‌زدايي كند. پس اگر كينه نداشت, چگونه بايد از دشمن انتقام مي‌گرفت؟ او بر اين باور بود كه بالاخره انتقام را خدا مي‌گيرد, البته مؤمن هم بايد در آن راستا قدم بردارد. مؤمن هم بايد قصاص كند. متناسب با رفتارهاي ظالمانه‌اي كه با او مي‌شود, عكس‌العمل نشان دهد. او چگونه قصاص مي‌كرد؟ ما كه معتقديم خدا خيرالماكرين است "و مكروا و مكرالله والله خير الماكرين" مكر خدا چه طوري است؟ آيا مثل مكر ماست؟ نه! مكر خدا اين است كه مي گويد راه خدا را ادامه بده، راه تكامل را ادامه بده, باطل خودش ضعيف مي‌شود.
زندگي دكتر سحابي اين گونه بود. به قدري ايمان اثباتي به خداوند داشت، به قدري تقربش را به خدا زياد كرده بود كه كينه‌اي از ديگران نداشت و حتي دشمنان او در برابرش آب مي‌شدند, ذوب مي‌شدند, استحاله مي‌شدند. واقعاً نمي‌توانستند جلوي او واكنش نشان دهند. اين يك راهبرد است كه در مبارزات, ديگر لازم نيست ضد دشمن باشيم، ضديت با امپرياليسم يا صهيونيسم بنماييم. در جنبش اسلامي, جوان‌ترها با آموزش‌هاي حنيف‌نژاد, وقتي مي‌پذيرفتند كه راهشان راه خدا و تكامل است, مي‌گفتند اصلاً ما نمي خواهيم ضد امپرياليست باشيم و حتي نمي‌خواهيم ضد صهيونيسم و ضد سلطنت هم باشيم! ضديت در اسلام نيست, چرا كه ضديت, خود سنخيت مي‌آورد. من اگر ضد شما باشم, هر كاري كه شما بكنيد, بايد برعكس آن را انجام بدهم. مثلاً در زندان شاه, يك پليس آمد و گفت: "آقاجان شير آب حوض يخ بسته, آب جوش روي آن نريزيد, اين لوله مي‌تركد." بچه‌هاي زندان گفتند اين پليس هر چه مي‌گويد بايد عكس آن را انجام داد و آب جوش ريختند و لوله تركيد! ضديت آدم را هم‌سنخ دشمن مي‌كند. يعني اگر ما ضد سلطنت مي‌بوديم, صرفاً هر كاري سلطنت مي‌كرد, بايد عكس آن را مي‌كرديم. اسلام اين را نمي‌گويد, بلكه مي‌گويد راه درست, راه خداست, راه تكامل است. راه اثباتي جلوي پاي آدم مي‌گذارد؛ راهي كه مرحله‌بندي و زمان‌بندي دارد, به ما مي‌آموزد كه چه‌طوري تقربمان را به خدا زياد كنيم و بعد مي‌گويد اين راه موانعي هم سر راهش سبز مي‌شود, ممكن است اين مانع صهيونيزم باشد, ممكن است امپرياليسم باشد, ممكن است سلطنت يا ارتجاع فكري باشد. به هر حال, در هر دوره ما با موانع راه تكامل برخورد مي‌كنيم كه اگر آن مانع از بين رفت، بعد چي, خوب, راه اثباتي هميشه پيش روي ماست. سازمان‌يافته‌تر و توسعه‌يافته‌تر و جهت‌يافته‌تر مي‌شويم و خودمان را ارتقا مي‌دهيم.
متأسفانه انقلاب ما اين اشكال را تا حدي داشت. وقتي كه گفته مي شد اين انقلاب ضدسلطنت است, همه وحدت داشتند و لذا سلطنت كه از بين رفت، خوب بعدش چه شد؟ طبيعتاً همه افتادند به جان هم! يعني وحدت، دليل وجودي خود را از دست مي‌داد, چرا كه يك راه اثباتي براي همه به چشم نمي‌خورد. يعني نسبت به وجود يك راه اثباتي آگاهي وجود نداشت. وقتي كه مبارزه با ضديت همراه شد, بعد از اين كه آن ضد، از بين رفت, راه برگشت پيش روست. مانند آن است كه آدم به قله توچال برسد و بعد بالاتر از آن چيزي نيست. از قلّه بايد پايين بيايد و افول كند و راهي جز افول ندارد.
چيزي‌كه دكتر سحابي به ارمغان آورد اين بود كه راه تكامل را پيش پاي مسلمان‌هاي نوانديش گذاشت. با همين نوانديشي بود كه در استراتژي مي‌گفتيم راه ما راه تكامل است و سلطنت يك مانع است, اگر سلطنت از بين برود، راه تكامل باز ادامه دارد؛ تقرب به خدا كه نهايت ندارد. راه تكامل، راه رشد و گسترش امت، تعميق و تقويت قانون‌اساسي, جامعه مدني و دستيابي به لايه‌هاي عميق‌تر از استقلال, آزادي و عدالت و... پايان‌پذيري ندارد. برنامه‌ريزي اثباتي كه شامل مرحله‌بندي و زمان‌بندي باشد, يكي از شيوه‌هاي ادامه راه تكامل است و اين دستاوردي است كه شكل نظري آن را دكتر سحابي مطرح كرد و آقاي طالقاني در تفسير قرآن و حنيف‌نژاد آن را به‌صورت يك راهبرد اجتماعي درآورد.
بر سر مزار ايشان گفتم كه دكتر سحابي واقعاً از طايفة عشاق بود، تماشاگه‌راز بود و اغراق هم نكردم. آن صحبت‌هايي كه علامه طباطبايي راجع به ايشان كردند و شنيديد و صحبت‌هايي كه طالقاني موقع آزادشدن ايشان از زندان راجع به ايشان گفت شنيديد. مي‌خواهم بگويم آن عشقي كه به خدا داشت, به‌عبارتي خالص‌‌كردن خودش براي خدا بود. اگر خلوص براي خدا باشد, ديگر عشق به همة مردم، جاي خط‌كشي‌ها و حذف‌هاي بيهوده را مي‌گيرد. اين‌كه عده‌اي را به‌خاطر ضديت يا براساس تز "با خدا، بي خدا" حذف كنيم، همه پايان مي‌پذيرد. آري بحث بر سر خالص‌كردن خود براي خداست. يك عده خالص مي‌كنند, يك عده هم خالص نمي‌كنند. حتي شيطان هم خالقيت خدا را قبول دارد, امّا اين خالقيت را در معادلات و محاسبات روزمرة خود ـ برخلاف انبيا و اوليا ـ وارد نمي‌كند و يا اين‌كه خود را براي خدا خالص نمي‌كند.
دكتر سحابي آدمي بود كه خودش را براي خدا خالص كرد و به همين دليل به توده‌ها و به مردم عشق مي‌ورزيد. آدم وقتي كه با خداي خودش خود را خالص بكند, در تنهايي هم خيانت نمي‌كند. پنهاني ممكن است پيشنهادهايي هم به او بكنند, مردم هم نمي‌دانند و خبر ندارند. در خلوت به او مي‌گويند: "تو اين را امضا كن يا يك آري بگو" اينجاست كه اگر انسان خودش را براي خدا خالص كرده باشد, آري نمي گويد. گروهي بودند كه ساواك آنها را سر مرز دستگير كرده بود. ساواك مي‌گفت: "ببين اينجا اسمت در تاريخ نمي‌رود, گورت را هم كنده‌ايم, همين‌جا دفنت مي‌كنيم." بالاخره كسي كه خالص نشده بود، همان‌جا بريده بود، اسامي را گفته بود و گروه را لو داده بود.
وقتي آدم خودش را با خدا خالص كند, هيچ‌وقت به منافع مردم ضربه نمي‌زند و دكتر سحابي اين‌گونه بود. به نظر من اين خلوص است كه صداقت مي‌آورد و وقتي صداقت به‌نوبة خود نهادينه مي‌شود, يك استراتژي است. بعضي‌ها فكر مي‌كنند كه استراتژي بايد سياستمدارانه باشد، نه, به نظر من صداقت خودش هستة يك خط مشي است؛ آنگاه به راه‌يافتگي تبديل خواهد شد.
ضرب المثلي انگليسي مي‌گويد honesty is the best policy "صداقت بهترين خط‌مشي است." زيرا وقتي كه صداقت باشد, مشاركت ايجاد مي‌شود. يعني اطمينان و اعتماد ايجاد مي‌شود. بعد هم پروسة مشاركت شكل مي‌گيرد. تا صداقت نباشد, پروسه مشاركت هم شكل نمي‌گيرد و هيچ دموكراسي واقعي هم بنا نمي‌شود. اينجاست كه مي گويم از خلوص مي رسيم به صداقت و از صداقت مي‌رسيم به ايجاد اعتماد و اطمينان در مردم و از ايجاد اعتماد مي رسيم به مشاركت و دموكراسي. دموكراسي, آن هم "دموكراسي بدون سرنخ" و دموكراسي اصيل و واقعي.
دكترسحابي مصداق آيه‌اي بود كه بر سر مزارشان خواندم؛ "ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملئكه الا تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنه التي كنتم توعدون" (فصلت: 30)
طايفه‌اي هستند كه مي‌گويند رب ما الله است, رب ما مادون خدا نيست و مِن دون‌الله هم نيست. رب ما طاغوت و فرعون نيست. رب ما شاه و ملكه و ابرقدرت‌ها نيستند. اين حرف كوچكي نيست "كه عشق آسان نمود اول, ولي افتاد مشكل‌ها." اگر بندگي خدا را بپذيريم، بردگي غيرخدا را نبايد بپذيريم. اين است كه پس از پذيرفتن پروردگاري خدا، "ثم استقاموا" مي‌آيد؛ پس استقامت و پايداري كردند؛ زيرا شكنجه‌ها شروع مي‌شود و بايد مقاومت كنيم. وقتي‌كه در پروسة استقامت قرار مي‌گيريم "تتنزل عليهم الملئكه" فرشتگان فرود مي‌آيند و نيروهاي طبيعت و تاريخ حمايتمان مي‌كنند و اين در تاريخ اسلام, بارها آمده است. "الاّ تخافوا وَلا تَحزنوا" كه شما خوف نسبت به آينده و حزن به گذشته و اندوه و حسرت نسبت به آن چه از دست رفته، نداشته باشيد.
آدم يا جامعه‌اي كه اضطراب و افسردگي نداشته باشد, فرد يا جامعه‌اي ايدئال و آرماني است. جامعه‌شناسان, روان شناسان و روان پزشك‌ها چنين جامعه‌اي را ايدئال مي‌دانند. واقعاً هم دكترسحابي يك چنين آرامشي داشت. آرامش پويا و ايمان نوشونده. "و اَبشروا بالجنه التي كنتم توعدون" و بشارت باد بر شما به جنتي كه به آن وعده داده شده‌ايد. آدمي كه خودش را با خدا خالص كند و عبد خدا باشد و بردة ديگري نباشد, چنين سرانجام نيكي دارد. ديديم در تشييع جنازة ايشان, علي‌رغم تبليغات سوئي كه زماني عليه ايشان شده بود و عدم شناخت مردم از چنين شخصيتي، چنين وفاق ملي به وجود آمده بود, از افسر حزب‌توده ايران تا سنتي‌ترين مذهبي‌ها آمده بودند و پير و جوان، كودك، زن و مرد, حضور يافتند. واقعاً براي ما چنين مشاركتي عجيب بود. در تشييع جنازه شخصيتي كه نه تبليغات و نه تريبون داشت، نه روزنامه و نه راديو! اين نشان مي‌دهد كه عشق هم بقا، نمو و حركت دارد. در كنار اصل بقاي ماده و انرژي, اصل بقاي عشق هم عينيت دارد. ايمان هم عينيت دارد. اين ايمان نوشونده است كه در مردم ريشه‌دار مي‌شود.
در رابطه با خلوص دكتر سحابي منظره‌اي را شاهد بودم كه بازگويي آن خالي از لطف نيست. من درسال 1342 تازه از دانشگاه فارغ‌التحصيل شده بودم. آقاي سحابي همراه بازرگان و طالقاني در زندان بودند. من هم دوچرخه‌اي داشتم كه به همة زندان‌ها براي ملاقات مي‌رفتم. يك روز عصر رفتم زندان قزل‌قلعه, اين زندان هم دو تا دژ داشت. بين اين دو دژ به مرحوم دكتر سحابي و مهندس بازرگان اجازة ملاقات با خانواده‌اش دادند. ما در چند قدمي ايشان, پيش آقاي بازرگان بوديم و مهندس سالور هم براي ملاقات آمده بود. مهندس سالور مي‌گفت: "از طريقي، شاه پيغام داده است كه شما كاري كنيد, بياييد بيرون و آزاد باشيد! فقط به سه خط قرمز كاري نداشته باشيد؛ يكي اين كه اسمي از شاه نبريد, يعني نقدي نباشد. ديگر اين‌كه اسمي از رهبري مصدق نبريد و يكي هم اسمي از نفت نبريد. اين سه تا خط قرمز را اگر رعايت كنيد, شما از زندان آزاد خواهيد شد و كسي هم با شما كاري ندارد!" من آنجا مانده بودم كه بازرگان چه خواهد گفت. تصميم خيلي مهم، ظريف و سرنوشت‌سازي بود. ايشان مي‌توانست بيايد بيرون و كتاب‌هاي زيادي بنويسد، در دانشگاه درس بدهد، شركت ياد را فعال كند و دركنار فرزندان و همسرش باشد. ايشان كمي فكر كرد و گفت: "آقاي مهندس! پس ديگر از دين خدا چه مي‌ماند؟ اگر كاري به شاه نداشته باشيم، كاري هم به رهبري مصدق نداشته باشيم و كاري به چپاول نفت نداشته باشيم, يعني همين جوري معادن ما را ببرند؟! اين چه ديني و چه خلوصي است؟" در اينجا مهندس بازرگان و دكتر سحابي كه در كنار هم بودند, در برابر سه خط قرمز غيرقانوني قرار گرفته بودند. من آنجا مو بر بدنم راست شد، از ترس عواقبش! خوب, حرف كمي نبود. چرا كه اينها با جوابي كه مي‌دادند محاكمه مي‌شدند، زندان مي‌رفتند و آنها نهضت‌آزادي را غيرقانوني مي‌كردند. همة اينها را من آن لحظه مي‌ديدم. بعد كه ملاقات تمام شد, خداحافظي كردم و سوار دوچرخه شدم. در راه منزل با خود گفتم كه آيا اين همان لحظه‌اي نيست كه حضرت يوسف در برابر آن پيشنهاد معروف قرار گرفته بود؟ و با خدا مشورت كرد يا به‌عبارتي استخاره نمود؟ در آن لحظه‌اي كه خدا را مخاطب قرار داد و گفت: "ربِّ السّجن احبُّ اليَّ ممّا يدعونني اليه و الا تصرف عني كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين" خدايا زندان خوش‌تر است از آن چه كه اينها مرا به آن دعوت مي‌كنند.
با اين تصميم گيري در اين نقطه عطف نشان دادند كه دين خدا نه تنها عصري و تابع شرايط نيست، بلكه عصرساز، تاريخ‌ساز، شرايط‌ساز و موج‌آفرين است. اين تصميم‌گيري برگ زريني بود كه در تاريخ معاصر ما ورق خورد. بالاخره آن چيزي هم كه به يوسف پيشنهاد مي‌كردند كم نبود. چرا كه به او گفتند اگر كام بدهي حاكم هم مي‌شوي و وقتي حاكم شدي, همه كار مي‌تواني بكني. ولي او همة اين وعده‌ها را به اخلاص و درستكاري در يك لحظه فروخت. برخي مي‌گويند ما يك اشتباه مي‌كنيم و يا با انحرافات ديگران سازش مي‌كنيم تا حاكم بشويم. وقتي كه قدرت پيدا كرديم, به نفع مستضعفين كار خواهيم كرد. پيشنهاد آن طرف هم به‌ظاهر جالب بوده است, چرا كه يوسف واژه "خوش‌تر" را به‌كار مي‌برد.
پيشنهاد شاه هم دستاورد زيادي داشت, چرا كه وعدة "دموكراسي" به آنان مي‌داد. اين‌كه آزاد باشند, ولي سرنخ اين دموكراسي دست شاه باشد؛ "دموكراسي سرنخ‌دار". اين خيلي مهم است؛ يعني خط قرمزهاي مصنوعي و نه واقعي! ممكن است يك خط قرمز, واقعاً خط قرمزي باشد كه همه در مرحله‌اي از تكامل اجتماعي, بايد آن را رعايت بكنند. ولي خط قرمز مصنوعي و غيرقانوني، با دين نمي‌خواند, با خلوص هم‌خواني ندارد. خوب، آنجا كه كسي نبود، ايشان اگر يك "بله" مي‌گفتند, آزاد مي‌شدند, مي‌آمدند بيرون و يك‌سال هم سكوت مي‌كردند, بعد فعاليتشان را از سر مي‌گرفتند.
اگر اين اخلاص براي خدا را نديده بوديم, واقعاً دور اينها حلقه نمي‌زديم و همة هستي‌ خود را در طبق اخلاص نمي‌گذاشتيم. باز هم تكرار مي‌كنم كه اين خلوص است كه صداقت مي‌آورد و صداقت ايجاد اطمينان مي‌كند و ايجاد اطمينان در مردم است كه مشاركت و دموكراسي را به بار مي‌آورد. شما نگاه كنيد كه اين يك قانون عامي هم هست. در قانون‌اساسي آمريكا كه دستاورد بشر است, اگر رئيس‌جمهور يك دروغ بگويد, از رياست‌جمهوري مي‌افتد، حتي اگر نود درصد آراي مردم هم به نفع او باشد. عدم‌صداقت و دروغ, مقوله‌اي است كه دموكراسي را وتو مي‌كند, چرا كه مشاركت مردم را مخدوش مي‌كند. اصولاً پيدايش يك دموكراسي اين‌گونه است كه طايفه‌اي مي‌آيند و ادعاهايي مي‌كنند و برنامه‌اي مي‌دهند. آنگاه مردم بررسي كرده و مي‌بينند چه‌قدر نسبت به اين برنامه‌ها صداقت دارند.
آري "صداقت" بهترين خط‌مشي است و اين بزرگواران صادقانه و نوانديشانه به صحنه "علم"، "دين" و "سياست" آمدند. دكتر سحابي واقعاً همان طوري كه بر سر مزارشان گفتم, "يك ذرة بي‌انتها" بود.
در ظاهر يك جسم كوچك و كاهي بود, ولي در باطن مانند كوه بود. من مي‌ديدم بعضي از دوستان مي‌رفتند آمريكا و فرانسه و دكتراي معدن مي‌گرفتند, مي‌آمدند تهران. با آنها مي‌رفتيم پيش دكتر سحابي و آنها پس از گفت‌وگو با ايشان, مي‌گفتند: "اين دكتر چه‌قدر اطلاعات به روزي دارد." تمام سرزمين ايران در ذهنش بود، تمامي معادن و آب‌هاي زيرزميني و طبقات تحت‌الارضي را مي‌شناخت. هركس مي‌خواست چاه بزند, تلفن مي‌زد كه آقا كجا چاه بزنيم. در جواب مي‌گفت فلان‌جا به آب مي‌رسي؛ اين واقعاً عجيب بود. مثلاً قبل از ساختن سدّ لار درباره آن تحقيق كرد و گزارش داد و هشدار داده بود كه اينجا نبايد سد زده شود. اينجا گسل زمين‌شناسي است و آب به‌جاي انباشته‌شدن هرز مي‌رود. در رژيم شاه گوش نكردند و سد را زدند. حالا به‌جاي اين‌كه آب جمع شود, "پول خورك" شده است. چندين سال است كه هم در آن رژيم و هم حالا پول خرج مي‌كنند, باز هم اين سد آب‌بندي ندارد.
با توجه به محدوديت وقت, سخنم را خلاصه مي‌كنم. مي‌خواهم بگويم در يك كلمه, آن حركتي كه از سيدجمال شروع شد, علامه نائيني در مشروطيت بارور كرد و بعد طالقاني در سال 1334 به اين كتاب علامه نائيني شرح و مقدمه‌اي زد به‌نام حكومت اسلامي و آن حركتي و كتابي كه بازرگان در اصول دين به زبان فارسي, به‌نام "راه طي شده" نوشت, آن حركتي كه سحابي در "تكامل" و "خلقت انسان" كرد؛ حركتي كه طالقاني در توشه‌گيري از قرآن انجام داد و اين كه عنصر زمان را در قرآن در بحث محكم و متشابه مطرح كرد و بعدها آيت‌الله مطهري، دكترشريعتي و حنيف‌نژاد و ديگران اين راه را بارور كردند؛ اينها مجموعاً مسيري را طي كردند كه منتج به انقلاب اسلامي شد و قانون‌اساسي ثمرة اين انقلاب كه 120 سال انديشة سازمان‌يافته در پس آن قرار داشت. اين خط سير تلاش هاي جريان نوانديشي ديني بوده است.
اين‌كه آقاي خاتمي قبل از انتخابات رياست‌ جمهوري در سال 1380 در تلويزيون گفت: "آينده از آن نوانديشي ديني است." واقعاً حرفي است كه عينيت دارد! براي اين كه در ايران از سال 1375 به بعد پنج رفراندوم برگزار شده است كه يك استقراي علمي را تشكيل مي دهد و در اين پنج رفراندوم, نشان داده شده است كه70 الي 80 درصد مردم, خواست‌هايي دارند كه بيشتر در بستر نوانديشي ديني است.
قانون‌اساسي يكي از محصولات نوانديشي ديني است. علامه نائيني به‌عنوان اولين منشور جامعه مدني, جايگاه قانون‌اساسي را در اسلام مطرح مي‌كند. بنابراين, اين روند خودش يك استراتژي است. وقتي‌كه اين پنج رفراندوم را كنار هم بگذاريم و استقراي علمي بكنيم و به‌عبارتي منحني آن را رسم كنيم, به خواسته‌هاي مشخصي مي‌رسيم. اين را مي‌توان "قاعدة ثبات جامعة ايران" ناميد.
جامعة فرداي ايران, هرمي است كه قاعدة آن اين است و بايد روي اين قاعده استوار شود. به لحاظ استراتژيك, شفاف‌ترين كشور در دنيا, جمهوري اسلامي ايران است. اين‌كه 80 درصد مردم با يك بينش و ديدگاه خاصي در يك طرف باشند و پانزده درصد مردم با روش و بينش ديگري آن طرف باشند. جالب اين‌كه اين 80 درصد, نه تريبون دارند, نه تلويزيون و نه راديو. جالب‌تر اين‌كه آمار 80 درصد را هم طرف مقابل اعلام مي‌كند. توجه داشته باشيم, آنها هستند كه كانديداها را از فيلترهاي مختلف عبور مي‌دهند. به لحاظ علمي اين خيلي مهم است! نتيجة اين آرا را خود اين 80 درصد اعلام نمي‌كند, بلكه طرف مقابل اعلام مي‌كند و اين از نظر علمي, شفافيت و اهميت دارد.
فرض كنيد شما 22 ميليون تومان در بانك پول داريد, ولي نمي‌توانيد آن را هزينه كنيد. مشكل اجتماعي ما هم اين است كه 22 ميليون رأي داريم, ولي اين را نتوانسته‌ايم از قوه به فعل درآوريم و به‌عبارتي نتوانسته‌‌ايم آن را به سازماندهي و تشكل و عينيت تبديل كنيم و به نظر من, اين وظيفة مبرم هر فرد و جرياني است. (كه در اين زمينه به بحثي تفصيلي نيازمنديم). ولي در يك چشم‌انداز روشن, بايد باور كنيم و ايمان داشته باشيم كه آينده از آنِ نوانديشي ديني است.
امروز كه روز يادبود دكتر سحابي است, سعي كردم تا نقش ايشان را در نوانديشي ديني بيان كنم و اين‌كه دكتر سحابي، مطهري، بازرگان، امام، نائيني، طالقاني، سيدجمال، اقبال لاهوري، دكتر شريعتي و حنيف‌نژاد در روند نوانديشي ديني, هركدام نقش بسزايي داشتند. خدا همة اين بزرگواران را رحمت كند؛ كه ما مديون اينها هستيم.



سوتيترها
استاد مطهري مي‌گويند: "تابع و پيرو تا آنجا تسليم متبوع و پيشواست كه اصول و مبادي قانون نشكند. اگر ديد آن پيشوا كاري برخلاف اصول و مباني انجام مي‌دهد, نمي‌تواند سكوت كند.


در دنياي اسلام يك شاگرد مي‌تواند استاد را نقد بكند؛ آن هم نقد بنيادي. اين را هم نبايد گريز از دين تلقي كنيم, بلكه رشدي در درون پارادايم ديني است


از استاد مطهري پرسيدند: "شما در دانشگاه روي دانشجوها بيشتر نقش داشتيد يا دكتر شريعتي؟" ايشان پاسخ داد كه "نقش آقاي طالقاني و مهندس بازرگان از هر دوي ما بيشتر بود!"


ولي مهندس بازرگان در كتاب "ذرة بي‌انتها" مي‌گويد, علي‌رغم اصل آنتروپي و علي‌رغم اين‌كه اين يك اصل علمي است و همه دانشمندان روي آن توافق دارند، پس چرا تكامل وجود دارد؟ چرا جهان رو به رشد و گسترش مي رود؟


اينجا مهندس عنصر اراده را وارد معادلات كرده و مي‌گويد: ارادة خدا بر تكامل قرار گرفته است


دكترسحابي,‌ به لحاظ نظري, پدر بومي‌كردن دانش تكامل در ايران است, و با "صيرورت الي‌الله", "جعل" و جهش, حلقه‌هاي مفقودة علم را تبيين نموده, ولي شاگرد او, حنيف‌نژاد, با ممارست زيادي كه به‌خصوص در سال هاي 46 تا 48 با ايشان داشت, موفق شد دانش تكامل را به‌صورت امري راهبردي درآورد


تعريف دانشمند اين نيست كه دستاوردهاي علمي را به حافظه بسپارد و تئوري‌ها را ياد بگيرد و يا حتي تدريس كند, بلكه بايد علاوه بر اين كه علوم گذشته را مي‌داند, تبصره‌اي هم به علوم اضافه بكند و دكتر سحابي به علم, تبصره و تكمله‌اي نيز افزود


متأسفانه اين‌ روزها يك‌عده تئوري ديكتاتوري و خشونت را از قرآن درمي‌آورند, ولي آقاي طالقاني در بحث آيه الكرسي مي‌فرمايد: "لااكراه في الدّين قد تَبيَّن الرشد من‌الغيّ"؛‌يعني اكراه در ذات دين نيست. اكراه واجبار و طاغوت و ظلم و خشونت و شكنجه در ذات دين نيست


دين خدا نه تنها عصري و تابع شرايط نيست، بلكه عصرساز، تاريخ‌ساز، شرايط‌ساز و موج‌آفرين است



قانون‌اساسي يكي از محصولات نوانديشي ديني است. علامه نائيني به‌عنوان اولين منشور جامعه مدني, جايگاه قانون‌اساسي را در اسلام مطرح مي‌كند. بنابراين, اين روند خودش يك استراتژي است



ديني كه مي‌گويد "قُل هاتوا بُرهانَكُم اِن كُنتُم صادِقين" اگر صداقت داريد برهان و دليل بياوريد, اين دين, امروز به اين صورت درآمده كه نهضت دليل خواهي در آن ممنوع شده و اين برخلاف نوانديشي ديني و نوآوري‌هاي آيت‌الله مطهري است



آيت‌الله مطهري با اين كه شاگرد علامه بود و به وي لقب "روحي له الفداه" مي‌داد, با اين همه, استقلال فكري‌اش را در برابر استاد حفظ مي‌كرد





1