عبور از ايدئولوژي

مقاله وارده

Text Box: "جهان بيني" ما كه در واقع مولد اصلي "ايدئولوژي" است, تابعي از جايگاه و محل نظارت ما بر آفرينش است. 
اگر اين جايگاه دم به دم متحول نگردد و با منظرهاي جديدي ما را مواجه نكند, "بايدها و نبايدهاي ايدئولوژيك" 
به دام "جزميت" فروميغلطد. گردش در افقهاي جديد, 
تحول در جهان بيني را شكل ميدهد 
كه بناچار ما را با عرصههاي جديدي از 
"ايدئولوژي" آشنا خواهد ساخت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  "ايدئولوژي" يكي از مفاهيمي است كه در كشاكش تعارضات فكري و سياسي از دو سو مورد هجوم قرار گرفته است. در يكسو, جرياني كه "ايدئولوژي" را بعنوان توجيهي براي خط مشي از پيش تعيين شده خود بكار مي‌گيرد و در سوي ديگر, جريان منتقدي كه تمسك "قدرت" به "ايدئولوژي" را دليل  نفي و طرد اين مفهوم مي‌داند.

   شايد اخذ مفهوم "ايدئولوژي" از سرمشقهاي  "ماركسيسم" در پديدآمدن اين بار ذهني بي‌تاثير نبوده است كه هرگونه رغبتي به اين مقوله را از سنخ "جزم‌گرايي ماركسيستي" دانسته‌اند. شايد بتوان گفت برخورد بسياري از منتقدين با مفهوم "ايدئولوژي" با يكنوع پيشداوري همراه بوده است؛ به گمان آنكه هر اقبالي به مفهوم "ايدئولوژي" عاقبتي چون احزاب كمونيست را در پي خواهد داشت.(1)

 

ايدئولوژي و اهداف مشخص در عرصه قدرت

   جرياني كه "ايدئولوژي" را توجيهي براي خط مشي از پيش تعيين شده خود قرار مي‌دهد, آشكارا اين نكته را مسجل مي‌كند كه مصالح و منافع "استراتژيك" در اولويت قرار داشته و چارچوب "ايدئولوژيك" تا جايي مدنظر است كه اين مصالح را تامين كند و طبيعتا اگر ضرورتهاي عملي ايجاب كند, از عدول آشكار نسبت به قواعد "ايدئولوژيك"  ابايي نداشته و دست به بازنگري و در واقع تجديدنظر مي‌زند.

   بايد توجه نمود جرياني كه  "برده داري" را محل ارتزاق خود مي بيند, "ايدئولوژي" را در خدمت توجيه اين روابط بكار مي گيرد و نه آنكه بدليل وجود يك "ايدئولوژي" به "برده داري" رو آورد يا يك طيف "نژادپرست" به سبب وجود "ايدئولوژي آپارتايد", سفيد را در جايگاه برتر و سياه را در جايگاه فروتر نمي‌نشاند, بلكه "ايدئولوژي" را در توجيه فرآيند خودمحورانه و نژادپرستانه بكار مي‌گيرد. در اين فرآيند "ايدئولوژي" در حد و اندازه يك  ابزار زينت‌بخش است كه هدفي جز توجيه منافع مشخص ندارد.

 

در تبديل يك "جهان بيني" به ساختار اجرايي و عملي, ناگزير از رو آوردن به "آيين نامه" خواهيم بود. اگر "ايدئولوژي" را  مانند پلي بين"جهان بيني" و "عمل" تصور نماييم, در آن صورت ترك مطلق آن امكان ندارد. مي توان پلها را تخريب نمود, اما براي عبور, بناچار بازهم بايد پلي ساخت. به نظر مي رسد حتي تمامي آنهايي كه در آرزوي رسيدن به يك جامعه آزاد و دموكراتيك هستند, بدون تمسك به يك"چارچوب ايدئولوژيك" نتوانند از ترجيحات دموكراتيك خود دفاع كنند.

 

 

"علتها" و "دليلها"‍! "دليل فرع بر علت است."

اگر "ايدئولوژي" را در ساده‌ترين تعبير, مرادف با "دليل‌تراشي" بدانيم اين قاعده را نمي‌توانيم كتمان كنيم كه در نهايت, اقامه هر دليلي, بر مبناي يك علت عيني استوار شده است و به تعبير پيچيده‌تر, مي‌توانيم هر "نظام مدلل" (دليل مند) را برخاسته از يك "نظام معلل" بدانيم. تا آتش سوزنده‌اي  در كار نباشد, اين دليل فراهم نمي‌آيد كه به آتش نبايد نزديك شد.

     كاربرد "ايدئولوژي" در چنين فرآيندي, اقامه دليل بر روابط "علت و معلول" مي‌باشد. بر اين اساس اگر نقش "ايدئولوژي" را در حد يك "علت فاعلي" بالا ببريم, بر خطا خواهيم رفت. قدرتي كه مي‌خواهد با توسل به "شكنجه" از مخالف سياسي خود اعتراف بگيرد, از "ايدئولوژي" به شكنجه مخالف نمي‌رسد. بلكه در بررسي معادله قدرت است كه بقاي خود را با شكنجه مخالفان گره مي‌زند, چرا كه لازمه بقا را در حذف رقيب مي‌بيند. در چنين حالتي "نقد ايدئولوژيك" به منظور جلوگيري از اين فرآيند, بيهوده خواهد بود. چرا كه در اينجا اساسا "ايدئولوژي" ايفاي نقش نمي‌كند. به تعبير ديگر, در اينجا "ايدئولوژي" "علت فاعلي" نمي‌باشد, بلكه زينت بخش روابطي است كه از پيش در معادله  قدرت تنظيم شده است.

    بي‌گمان كارنامه حكومتهايي كه از "ايدئولوژي" پرهيز داشته‌اند, مي‌تواند گواهي بر اين مدعا باشد. اگر بتوان كشتار ميليونها كامبوجي را معلول "ايدئولوژي" خمرهاي سرخ دانست, در آن صورت كشتار "ويتنامي‌ها" به‌دست "امريكايي‌ها" را چگونه مي‌توان توجيه نمود؟ در اين ميان خيل عظيمي از حكومتهاي هم پيمان بلوك غرب از حكومت "پينوشه" در شيلي تا حكومت تركيه, مكزيك, كره‌جنوبي, فيليپين و… اين كارنامه را تكميل مي‌كنند.

   در مقابل, به نظر نمي‌رسد كه حكومت شوروي در دوران "برژنف"
مي توانست رابطه مستقيمي بين حمله نظامي به افغانستان و "ايدئولوژي" خود برقرار كند. چرا كه پيش از آن, بارها تئوريسينهاي حزب كمونيست شوروي, رهايي ملتها توسط "مبارزه مسلحانه" را "نقد ايدئولوژيك" نموده بودند. بر اين اساس ورود "ايدئولوژي" در عرصه قدرت, نقشي متفاوت به آن مي دهد و بيش از آنكه  در حد و اندازه يك "دستگاه راهنماي عمل" ظاهر شود, نقش يك "دستگاه توجيه‌گر" را پيدا مي كند كه متناسب با نيازهاي قدرت, بازسازي مي شود و در واقع نقشي متاخر نسبت به اقتضائات قدرت پيدا    مي كند.

    اين نكته را نمي توان ناديده گرفت كه قدرتهاي "ايدئولوژيك", همواره اصول موضوعه خود را در تغيير و تحولات سياسي _ اجتماعي نقض     كرده اند و اين يك تجربه تاريخي است. چرا كه در عرصه قدرت, اين اقتضائات بقا است كه حرف نخست را مي زند و نه "ساختار ايدئولوژيك"! اين قاعده تنها در صورتي نقض مي‌شود كه يك حكومت بر بقاي خود مصر نبوده و برخورد صبورانه با قضايا  را بر بقاي سياسي خود ترجيح دهد.(2)

     از اين منظر, در برخورد با يك جريان اقتدارگرا,"توزيع عيني قدرت" بيش از يك "مبارزه ايدئولوژيك" ايفاي نقش مي كند. چرا كه اگر قدرت به تناسب در سطح جامعه توزيع گردد, بقاي سياسي تعريف ديگري خواهد يافت و "ايدئولوژي كاذب حذفي" جاي خود را به فرآيند حقيقي "ايدئولوژي" خواهد داد كه در تعامل نيروها به كار خواهد آمد. بر اين اساس شايد بتوان گفت: جرياني كه پاشنه آشيل يك جريان اقتدارگرا را "ايدئولوژي" مي‌داند, "علت" را با "دليل" اشتباه گرفته است كه در نهايت بدام فرآيندي از سنخ بازيهاي "مامون عباسي" (حدوث و قدم كلام خدا) خواهد افتاد. اما واضح است كه اين تعريف سلبي از "ايدئولوژي", قانع كننده نيست و اين سؤال پيش مي‌آيد كه بهر حال, جايگاه اين مقوله چگونه تبيين مي‌شود.

 

"ايدئولوژي" پلي بين "جهان بيني" و "عمل"

    در تبديل يك "جهان بيني" به ساختار اجرايي و عملي, ناگزير از روي آوردن به "آيين نامه" خواهيم بود. اگر "ايدئولوژي" را  مانند پلي بين "جهان بيني" و "عمل" تصور نماييم, در آن صورت  ترك مطلق آن امكان ندارد.
مي توان پلها را تخريب نمود, اما براي عبور, بناچار باز هم بايد پلي ساخت. به نظر مي رسد حتي تمامي آنهايي كه در آرزوي  رسيدن به يك جامعه آزاد و دموكراتيك هستند, بدون تمسك به يك "چارچوب ايدئولوژيك" نتوانند از ترجيحات دموكراتيك خود دفاع كنند.

    اينكه دموكراسي خوب و ممدوح است و استبداد بد و مذموم, نياز به يك "چارچوب ايدئولوژيك" دارد. حتي آنهايي كه تامين منافع فردي را قاعده دموكراسي مي‌پندارند, بي‌نياز از پاسخ‌دادن به اين سئوال نخواهند بود كه چرا تامين منافع فردي ترجيح داده مي‌شود؟ هرگونه ترجيح و يا گزينش  نيازمند به يك "دستگاه ايدئولوژيك" است كه در صورت عدم وجود آن, حتي بديهي‌ترين سؤال كه: چرا بايد زندگي را بر مردن ترجيح داد؟ بي پاسخ خواهد ماند! انديشه به محض آنكه به ساحت "بايد" يا "نبايد" وارد مي شود, خصلتي "ايدئولوژيك" به خود مي‌گيرد. به همين دليل حتي انديشمنداني كه از تنگناهاي يك "ايدئولوژي" گريخته‌اند, ناخودآگاه پذيراي "ايدئولوژي" بسيط تري شده اند.

 

ايدئولوژي و جزم گرايي

     ايدئولوژي ازجمله مفاهيمي است كه در واقع, قرباني تبعات سياسي و تاريخي مستمسكين به "ايدئولوژي" شده است. ولي اين خلط مبحث به همان اندازه اعتبار دارد كه در تحليل قربانيان سقوط از بلنديها و ارتفاعات, قانون جاذبه را مقصر بدانيم.

    "جزم‌گرايي" محصول "ايدئولوژي" نيست؛ بلكه فرآيند خودمحورانه‌اي است كه نه تنها "ايدئولوژي", بلكه "علم" را هم در خدمت خود مي‌گيرد. بي‌گمان, كسي "پوزيتويستها" را نمي‌تواند به‌معناي مصطلح متهم به ايدئولوژيك بودن نمايد. اينكه وراي فاكتها و نمونه‌هاي عيني قابل تجربه هر گزاره‌‌اي بي‌معناست؛ بي‌توجهي اين نحله را به ضعف ابزار آزمايش و كاستيهاي عنصر تجربه‌گر نشان مي‌دهد. چه بسيار نمونه‌هاي قابل تجربه‌‌اي كه به‌دليل نارسايي ابزار آزمايش و نقصان محيط تجربه از ديدگان آزمايشگر پنهان مي‌ماند! آيا دويست سال قبل از اختراع پرواز, گزاره: "انسان پرواز مي‌كند" مي‌توانست گزاره‌اي مطلقا  بي‌معنا تلقي شود؟

    "جزم گرايي پوزيتويستي" به اعتراف بسياري از انديشمندان  و عالمان تجربي, ازجمله "بور", ضربات مهلكي را بر قدرت فرضيه‌سازي دانشمندان علوم تجربي در نيمه نخستين اين قرن وارد كرد كه پاره‌اي از علوم مانند فيزيك هنوز از آثار "جزم‌گرايي پوزيتويستها" رنج مي‌برد!(3) بر اين مبنا, بليه "جزم‌گرايي" كه محصول مستقيم خودمحوري است؛ تنها از "ايدئولوژي" مانند يك ابزار سود نمي‌جويد! و اگر چنين بينديشيم,  به دام يك ساده گزيني گرفتار خواهيم آمد.

 

دو نمونه از ايدئولوژيهاي معاصر!

    بي‌گمان اگر مرحوم "دكتر شريعتي" در مسير ايدئولوژيك نمودن دين, "جهان بيني توحيدي" را در تضاد تاريخي "هابيل" و "قابيل" متجلي ساخت و ما صرف نظر از صحت اين دستگاه نظري آن را "ايدئولوژي" مي‌ناميم, محققين متاخري چون "دكترسروش" عليرغم تلاش براي رهايي از ايدئولوژي نيز ناچار گرديده‌اند از هادي بودن خداوند, "پلوراليسم اثباتي" را (همه مشمول هدايت الهي اند) به سان يك "ايدئولوژي" استنتاج  كنند تا بدين طريق, راه را براي تعامل فرقه‌ها باز نمايند. به نظر مي رسد در آنجا كه "جهان بيني" به "عمل" تبديل مي‌گردد, چاره‌اي جز عبور از پل "ايدئولوژي" نخواهد بود.(4)

 

راه برون رفت, چيست؟

   فرآيند "ايدئولوژيك" در عين اجتناب ناپذيربودن, نمي تواند مانند يك جاده شوسه, مسير دايمي را به ما بنماياند. تشبيه "فرآيند ايدئولوژيك" به يك رودخانه خروشان, به مقصود ما نزديكتر است. يعني بستري كه مضمون آن, دم به دم نو مي‌گردد ولي در عين حال يك تداوم و اتصال را به ما مي‌نماياند. در اينجا مي‌توان مجازا", تعبير "پوپر" را بكار گرفت. او مي‌گويد: "بايد به‌دنبال راهي باشيم كه نه ما را به جزميت سوق دهد و نه شكاكيت سوفسطايي را بر روح و روان ما حاكم كند.(5)

     حد فاصل "جزميت" و "شكاكيت", راه دشواري است كه پيمودن آن چند ويژگي را مي‌طلبد.

     ويژگي نخست به تعبير "گيتون", در جستجوي فراخود بودن است.(6) به عبارت ديگر اگر در جستجوي حقيقتي وراي خود نباشيم, به "اتوريته"  دچار خواهيم شد و زورمندان مهار حقيقت را در دست خواهند گرفت.  اين يك تلاش دايمي خواهد بود كه هيچگاه به مقصد نهايي نخواهد رسيد. از اين رو حقيقت تام, به چنگ كسي نخواهد افتاد ولو آنكه  از رگ گردن به او

نزديكتر باشد.

     ويژگي دوم اين راه دشوار, پي بردن به اين نكته اساسي است كه "جهان بيني" ما كه در واقع مولد اصلي "ايدئولوژي" است, تابعي از جايگاه و محل نظارت ما بر آفرينش است.  اگر اين جايگاه دم به دم متحول نگردد و با منظرهاي جديدي ما را مواجه نكند, "بايدها و نبايدهاي ايدئولوژيك" به دام "جزميت" فرومي‌غلطد. گردش در افقهاي جديد, تحول در جهان بيني را شكل مي‌دهد كه بناچار ما را با عرصه‌هاي جديدي از "ايدئولوژي" آشنا خواهد ساخت. در چنين حالتي شايد بتوان در يك تمثيل, ايدئولوژي را به ايستگاههايي تشبيه نمود كه توقف در آنها اجتناب ناپذير و در عين حال عبور از آنها الزامي مي باشد.

      ويژگي سوم راه برون رفت, تنظيم رابطه ساختار قدرت و فرآيند ايدئولوژيك است. بايد توجه نمود كه در اين رابطه, توزيع قدرت,  اولويت نخست را داراست. چرا كه اگر ايدئولوژي پيش از توزيع قدرت در سطح جامعه, به ساختار قدرت وارد شود, بدون هيچگونه ترديدي در توجيه
خط مشي حاكم به‌كار گرفته خواهد شد و در نهايت خود نيز در كوران حوادث و مصلحت‌گراييها قرباني مي‌گردد؛ بي‌آنكه نقايص خود را به معرض نقد و بررسي بگذارد. بر اين اساس مي‌توان اميدوار بود كه بعد از توزيع قدرت, ايدئولوژي نقش ابزاري خود را در توجيه حاكمان از دست داده و بيشتر در تعامل و گفتگوي جناحهاي مختلف فكري و سياسي به كار آيد و حتي به عنصري تهاجمي در دست نيروهاي ضعيف شده اجتماعي براي نقد سياستهاي حاكم بدل گردد. از اين دريچه شايد بتوان تقدم لفظي "جمهوريت" بر "اسلاميت" را در عبارت "جمهوري اسلامي" نماد يك قاعده دانست. چرا كه اگر "جمهوريت" مخدوش گردد, "اسلاميت" نقش پوياي خود را از دست داده و در حد يك ايدئولوژي توجيه‌گر سقوط خواهد كرد. "جمهوريت", نماد توزيع قدرت است كه به دنبال خود بستر مناسبي براي چالشهاي ايدئولوژيك فراهم خواهد ساخت و يك ايدئولوژي به واسطه ساختار منطقيش بر ساير نظرات چيرگي نسبي خواهد يافت.

 

پي نوشتها:

1 - "ايدئولوژي" نوشته: جان پلامناتس

2 - حكومت پنج ساله علي(ع) و حكومت شش ماهه حسن‌(ع) و در دوران معاصر "دولت ساندنيستها" و…

3 - "بور" يكي از فيزيكدانان كوانتومي  حدود سال 1950 ميلادي مي‌گويد: "توقف در انديشهُ پوزيتويستي مرا چند دهه از ژرف‌نگري در هستي بازداشت."

4 - سلسله بحثهاي "دكتر سروش" در مجلهُ "كيان" و…

5 - اين گفته "پوپر" در باب متدلوژي علمي است كه در كتاب "جستجوي نيمه تمام" مطرح مي شود.

6 - "آن كه به خدا ايمان داشت آن كه به خدا ايمان نداشت" مناظره "ژان گيتون" با " لانزمن"