آخرين شب

 

                            راهرويي طولاني! با اتاقهاي كوچك در دو طرف راهرو! و درهايي بسته!

    صداي زمزمه اي به گوش مي رسد: "لا اقسم بيوم القيامه و لا اقسم بالنفس اللوامه؛ ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه…"

    سوگند به روز برخاستن و سوگند به نفس سرزنشگر! آيا مي پندارند استخوانهاي آنها را به يكديگر پيوند نخواهيم زد؟…

    زمزمه به خاموشي مي گرايد و راهروي طولاني، سكوت را در آغوش مي كشد. چشمها را بر هم مي گذارم تا شايد لحظه‌‌أي كوتاه, خواب را تجربه كنم. دلشوره عجيبي مانع از خواب
مي شود. دوباره صداي زمزمه ديگري بلند
مي شود:

   "سبح اسم ربك الاعلي؛  الذي خلق فسوي؛  والذي قدر فهدي…"

    منزه است آن كه خلق كرد و سپس هدايت كرد…

   "والذي اخرج المرعي"

    منزه است آن كه سبزه ها را از دل خاك بيرون كشيد

   … و دوباره خاموشي.

    چشمهايم را باز مي كنم. آرزو مي كنم كاش در ميانه زميني باشم با كيسه‌اي پر از بذر, تا اين آيه را تجربه كنم! از خود مي‌پرسم: آيا از دل اين خاك سرد, سبزه خواهد رست؟ آيا در دل گور, استخوانها به يكديگر پيوند زده خواهند شد؟

   آرزو مي‌كنم كاش دوباره صداي زمزمه ها طنين انداز شود… سوگند به نفس سرزنشگري كه انسان رابه حال خود رها نمي كند!

   ناگهان صدايي درراهرو مي پيچد: "برخيزيد! برخيزيد! مي خواهند ما را ببرند!" بي اختيار از جا برمي خيزم!

    صداي فرياد ديگري در راهرو  طنين انداز
مي شود: "زنده باد اسلام!" اين صداي آشنا, صداي "محمدآقا" است…

    "مرگ بر امپرياليسم!"… صداي "اصغر" است.

    " درود بر ملت ايران!" و اين صداي "سعيد"

    و بعد صداي  "رسول" و آن گاه "محمود". صداها دور مي شوند و من آخرين فرياد را به وضوح مي شنوم؛ فرياد "محمد" است كه مي‌گويد: "زنده باد قرآن!"

    منزه است آن كه سبزه ها را مي روياند؛ منزه است آن كه ابرها را بارور مي كند و منزه است آن كه اشكها را جاري مي‌سازد. ديگر صدايشان را نمي شنوم… و من در گوشه سلول, پيشاني بر خاك و سيلابي از اشك!

    ديري نمي گذرد كه در سلول باز مي شود. نگهبان به درون سلول مي آيد. اشك پهناي صورت او را پوشانيده است. با صداي بغض آلود مي گويد: "بچه ها را بردند! آنها به عهد خود وفا كردند!"

به ياد روزهايي مي افتم كه او خبرهاي ديگري از بچه ها براي من مي آورد:" امروز بچه ها روزه گرفته‌اند…" ؛ "ديشب محمد در نماز  شب سوره قيامت را مي خواند" و… 

    در گوشه سلول به انتظار سپيده صبح مي‌نشينم؛ آيا صبح نزديك نيست؟

    منزه است آن كه نور را بر قلب عاشقان خود تابانيد.  رهيده و آزاد آن كس كه خود را پاك گردانيد و تنها در برابر او به خاك افتاد.

 

    اقتباس از خاطرات  دكتر "محمد محمدي" به مناسبت سالگرد شهادت بنيانگذاران "مجاهدين".

    و با ياد "محمدحنيف نژاد", "سعيد محسن", "علي‌اصغر بديع‌زادگان", "محمود عسگري‌زاده" و  "رسول مشكين‌فام".