|
||||||
چشم انداز ایران - دومین ویژه نامه کردستان - پاییز 1384 کرمانی و حقگو
شيعه و سني دست در دست يكديگر براي حفظ و آباداني ميهن گفتوگو با حاج شيخ حسين كرماني (نماينده وقت امام در غرب كشور)
nجناب آقاي شيخحسين كرماني با تشكر از اينكه دعوت ما را پذيرفتيد بهعنوان سوال اول لطفاً بفرماييد كه شما در چه سالي براي اولينبار پيش از انقلاب به كردستان رفتيد و چطور بود كه عازم كردستان شديد؟ pبسم الله الرحمن الرحيم ـ الحمدلله ربالعالمين... از اينكه به اين فكر افتادهايد خاطراتي را كه دارد از بين ميرود يا بسياري از آن از بين رفته و يا در سينه افراد مانده جمعآوري كنيد ـ كه انشاءالله بهعنوان تاريخ ثبت و ضبط شود ـ به سهم خودم متشكرم. من در پاييز 1342 به كردستان، شهر قروه در نزديكي سنندج رفتم. مرحوم آيتاللهالعظمي گلپايگاني مرا خواستند و به قروه كردستان فرستادند. مسائل قروه براي حوزه علميه مسئلهاي شده بود چرا كه در آنجا بيشتر بهاييها فعاليت ميكردند، مسلمانها خيلي ضعيف بودند و هر روحانياي كه ميرفت پروندهسازي ميكردند و دوام نميآورد. نامهاي كه مرحوم آيتاللهالعظمي گلپايگاني نوشته بود دو نامه بود. يكي براي يك نفر شيعه نوشته بود كه آنجا آنموقع پمپبنزين داشت. يكي هم براي يك سني، وقتي به قروه رفتم ايام فاطميه بود. چند روزي ماندم و ديدم كه وضع خيلي ناجور است. شهر هيئتي براي اداره داشت. سهنفرشان بهايي رسمي بودند. يكي هم زنش بهايي بود و خودش لامذهب. خواستم با مردم مشورت كنم كه ميخواهند من اينجا باشم يا نه؟ فرستاديم سران شيعه و سني را جمع كردند در منزل آن آقايي كه پمپبنزين داشت. صندلي گذاشتند و من به منبر رفتم. قبل از اينكه من به منبر بروم آقايي بهنام منصور طاهري بود نزد من آمد و گفت فلاني اينها ميگويند ما نميخواهيم تو اينجا باشي، ولي تو گوش نده و بمان. اينجا هيچ روحانياي نيست. كسي نيست بر مردگان نماز بخواند. مشكلات و گرفتاريهايي داريم شما به حرف اينها گوش نده و بمان. رفتم صندلي گذاشتم و صحبت كردم. ده، پانزده نفر جمع شده بودند. بالاي منبر گفتم كه من از طرف آيتالله گلپايگاني آمدهام و اين هم نامهاش است. آمدهام كه اينجا بمانم. يك نفر از آقايان ـ الان فوت كرده ـ گفت نميخواهيم بمانيد. چرا؟ گفتند علتش اين است كه شما به اينجا ميآييد و چند روز سرتان گرم ميشود و شروع به بدگويي به بهاييها ميكنيد و بعد هم ميرويد! گفتم يقه ما را به دست آنها ميدهيد و يقه آنها را به دست ما. ما بر سر و كله خودمان ميزنيم و شما ول ميكنيد و ميرويد. بايد سوال كنم كه شما ميخواهيد يا نميخواهيد هيچيك از انبيا از اول عالم تا آخر نيامدهاند به مردم بگويند كه ميخواهيد ما بياييم اينجا پيغمبرتان باشيم يا نه. من بنا نداشتم كه اينجا بمانم، ولي حالا كه اينطور شد ميمانم و بيرون نميروم و ماندم. سال 42 سرماي خيلي سختي داشت. گفتم كسي يك منزل به من بدهد كه سرما مرا نكشد. خدا رحمت كند كربلايي حسن ...، ايشان گفت كه من سه يا چهار زن با 17ـ16 بچه دارم زير يك كرسي ميخوابيم يك منزل محقري هم دارم. اگر با زندگي من ميتواني بسازي قدم شما روي چشم ما. من اول فكر كردم شوخي ميكند ولي وقتي رفتم ديدم عين واقعيت است. دخترهاي بزرگ هم دارد. سه، چهار روز مانديم. اتاق جداگانه به ما دادند. ديديم كه نه خيلي مشكل است. نميشود زندگي كرد. هم براي من و هم براي آنها سخت است. بعد جلسه قرآن شب را گذاشتند. در آن جلسه پيشنهاد كردم كسي منزل دارد كه يك اتاقي به من بدهد. حاجمحمد دهقان بلند شد و به من گفت من يك انبار دارم. چوب، هيزم و آرد و از اين چيزها در آن است. بياييد ببينيد به دردتان ميخورد. رفتيم ديديم. مردم مقداري علاقهمند شدند و كار كرديم. رفتم يك جلسه سخنراني كردم و گفتم در سابق با اسب به ميدان جنگ ميرفتند و اگر طرف ميخواست به طرفش بفهماند كه من عقبنشيني ميكنم اسبش را پي ميكرد. قلمهاي اسب را ميزد كه اسب بيفتد كه راه برگشت نداشته باشد. گفتم من از اينجا كه نميروم، ميروم زن و بچهام را هم ميآورم. آمدم زن و بچهام را برداشتم. آنموقع 6ـ5 بچه داشتم. يك منزل خرابهاي با دو اتاق گلي پيدا كردم. مانديم شروع به كار كرديم. كارم رونق گرفت تا ديگر به آنجايي رسيد كه آخرها 150ـ100 نفر روحاني از قم ميآمدند. من روي روستاهاي اطراف هم كار ميكردم. حتي آباديهايي كه سني بود. وقتي كه يك روحاني از طرف من ميرفت. حتي اگر چهار يا ده خانوار هم بود از او استقبال ميكردند همين آقاي كروبي يكي از آنها بود. آقاي جنتي، آقاي رباني شيرازي، آقاي شرعي و آقاي واحدي همه جزو افرادي بودند كه به روستاها ميرفتند. پنج خانوار شيعه بود. پنجاه خانوار سني بود. اما تا روحاني شيعه ميرفت روحاني سني ميآمد كنار روحاني شيعه خودش را معرفي ميكرد. چون ميدانست از طرف آقاي كرماني است. هماهنگي بسيار خوبي شد كه تاريخچه مفصلي دارد. روزنامههاي آن روز مباحثي را به مسئله قروه اختصاص ميدادند. چندين روزنامه در همدان پيرامون مسئله قروه و حتي اطلاعات و كيهان در تهران نيز مطالبي داشت. در همدان كه از اول تا آخر درباره قروه بود. اينها هم مفصل نوشته بودند و آنجا الحمدلله كار خيلي خوب پيش ميرفت. كار به جايي رسيد كه مرحوم آقاي فلسفي از تهران دونفر به نام آقاي مروي و آقاي شرعي را فرستاد ـ كه هر دو زنده هستند ـ گفت برويد اين شيخ را از قروه بياوريد من او را ببينيم. اين دونفر آمدند و مرا نزد آقاي فلسفي بردند. وقتي وارد شديم. ايشان بلند شد و مرا كنار خودش نشاند و گفت من خيلي تعريف شما را شنيدهام؛ اينكه آقاي مروي به من چه گفته... آقاي خزعلي به من چه گفته... ميخواستم همهچيز را از خود شما هم بشنوم. آقاي خزعلي بارها از شما براي من نقل كرده؟ كه اين خود بخش مفصلي را ميطلبد. من ميخواستم از مقدمه امر كه چطور شد به كردستان رفتم، بگويم. در همان موقع كه من قروه بودم با حسينيه سنندج ارتباط برقرار كردم كه آنجا از تأسيسات من است. اول كه رفتيم آقاي شرعي را دعوت كردم و مسجدي بود كه آن را پير عمر ميگفتند آنجا يكي ـ دو سال مجلس گرفتيم تا به فكر افتادم حسينيه بسازيم. روز عاشورا (دستهاي از عزادارهاي شيعه و سني آمده بودند) به منبر رفتم و گفتم: امام حسين در همه شهرهاي ايران خانه دارد. شما چه شيعه و چه سني به امام حسين و احاديث پيغمبر اعتقاد داريد و علاقهمنديد. حيف است كه امامحسين در سنندج خانه نداشته باشد. پناهگاه شماست. شروع به پول جمعكردن كردند. يادم نميرود يك خانم سني ميخواست گردنبند دخترش را بدهد. دخترش اين طرف و آن طرف ميرفت. آخر او را گرفتند و گردنبندش را در كيسهاي كه داشتند كمك جمع ميكردند انداخت. حسينيه سنندج را ساختيم. من حسينيه مريوان را هم ساختم. كمكم با كردستان آشنا شديم. سال 48 بود كه من از قروه آمدم. دو سال در آباده بودم. بعد به هندوستان رفتم و سه چهار سال هم آنجا بودم. زمان پيروزي انقلاب در هندوستان بودم. بعد كه راه باز شد و آمدم تازه امام به قم آمده بود و قضيه قروه پيش آمده بود و آن كشت و كشتار و درگيري شيخ هادي هاشمي بروز كرده بود. هيئتي از قروه به نزد من آمدند كه ما به اين نتيجه رسيدهايم كه شما ميتوانيد آنجا كار كنيد. شما بيا مشكل راه حل كن. گفتم من حتي نميخواهم در اين اوضاع دخالت كنم. اينها به منزل آيتالله گلپايگاني و امام رفتند و مشكلات آنجا را شرح دادند. يك هيئت 30ـ20 نفره آمده بودند. بعد به منزل آقاي گلپايگاني رفتند. ايشان با آنجا آشنا بود و مرا خواستند گفتند كه اينها آمدهاند كه شما برويد. پس برويد. گفتم امر ميفرماييد، چشم. امام يك حكمي دادند كه الان هم حكم موجود است كه شما برويد. با يك قروهاي حركت كرديم و به قروه رفتيم.
nحدوداً خاطرتان هست كه چه روزي بود؟ 23 بهمن 57، آن درگيريها رخ داد. pمقارن آن است. يكي دو روز كم و زياد. درگيري تازه بود. ما به آنجا رفتيم و وقتي رسيديم ديديم كه خيلي از مغازههاي سنيها را آتش زدهاند. غارت كردهاند. خرابي بهبار آوردهاند. من از امام خواستم پولي در اختيارم بگذارد كه به اينها خسارت بدهيم. چه شيعه، چه سني. پول در اختيارم گذاشتند. ديگر اينكه فكر كردم بايد يك اجتماعي از همه جمع بشوند. قروه 40ـ30 ده دارد كه اكثراً سني هستند. شيعهاش خيلي كمتر است. آن طرف سنندج اكثر سنياند. گفتم هيچ دهي جا نگذاريد ولو دهخانوار باشد. از يك نماينده تا ده نماينده ميآيند. عدهاي از شيعهها و سنيها را بسيج كرديم و رفتند. يك روز معين اعلام كرديم از تمام دهات دهنفر، پانزده نفر حتي يك نفر آمدند. هيچ دهي را از قلم نينداختيم. خود قروه را هم تعطيل كردند و به مسجد آمدند. من به منبر رفتم و از روزي كه به قروه آمده بودم شروع به گفتن كردم. گفتم اينها خاطرات گذشته نيست همه شما كه نشستهايد شاهد بوديد. من هم طرف مقابل شما بودم. يعني خود من انجام دادم با شما. ازجمله قضاياي مسجدي كه ساخته بوديم... حوزه علميهاي كه ساخته بوديم... گفتم اين مسجد را شيعه و سني با هم ساختهايم. مسجد جامع قروه كه در اينجا سنيها مسجد نداشتند... گفتم يادتان هست ما از سنندج، از بيجار، از كرمانشاه، از همدان دعوت كرديم براي جشن مفصلي كه در نيمهشعبان گرفتيم شركت كنند. از بيت مرحوم آيتالله شريعتمداري در حدود 4ـ3 نفر از روحانيون طراز اول از قم فرستاده بودند. به همين تعداد هم بيت آيتالله گلپايگاني فرستاده بود. سخنگوي بيت آيتالله گلپايگاني، آقاي خزعلي بود. سخنران بيت آيتالله شريعتمداري آقاي گلسرخي. مرحوم بنيصدر، پدر همين آقاي بنيصدر، از استوانههاي همدان بود. هر دو حكم كردند كه شركت در جشن قروه از لوازم اوليه است و جزو واجبات است. لذا مردم همدان سرازير شدند در همدان اطلاعيه زياد پخش كرده بوديم.
¢ گويا مساحت قروه تا همدان نزديك 7ـ6 كيلومتر است؟ pجمعيت زيادي آمد و همه خانههاي قروه آماده شدند تا پذيرايي كنند. از شيعه و سني. از يك تا ده، بيست نفر تقسيم كرديم. خودم هم چهار گوسفند بزرگ سر بريدم. آماده كردم. ديگها را بار كرديم كه اگر يك وقت جمعيت زيادي از خانهها آمدند خودمان بتوانيم پذيرايي كنيم. ولي آنقدر مردم آماده پذيرايي شدند كه همه غذاها ماند. ده، بيست يا سينفر هيئتي كه از طرف آيتالله شريعتمداري آمده بود در منزل يك شيعه بود. پسر آقاي گلپايگاني هم بود. آقاي خزعلي، دامادهاي آقاي گلپايگاني كه دوـ سهنفرشان هنوز زندهاند. آقاي لطفالله صافي بود. حاجآقا علي صافي بود. آقاي محقق بود و آنهايي كه از طرف آيتالله گلپايگاني آمده بودند. منزل يك سني بودند. با هم استقبال كرديم. شيعه و سني با هم به استقبال رفته بودند.
¢چهل كيلومتري رفتند استقبال؟ pبله، آنها هم گوسفند سر بريدند. اينها را بالاي منبر نقل ميكردم كه شما چه كرديد. جشني با آن عظمت انجام شد. خيلي عظيم كه در آن تاريخ بينظير بود. روزنامهنگارها از تهران و همدان آمده بودند. يك روز را به قروه اختصاص داده بودند. گفتم قريب هزارسال است داريد با هم زندگي ميكنيد. دهها دختر شيعه در خانه سني است. دهها دختر سني در خانه شيعه است. پس اين كشت و كشتار فعلي چيست؟ اگر شما نيستيد پس چه كساني هستند. معلوم ميشود كه دستهايي خائن ما را به جان هم انداخته است. ما ميخواهيم چشممان را باز كنيم اين دستها را بشناسيم و آنها را قطع كنيم. من خودم منقلب شدم گريه كردم. جمعيت شروع كردند يكديگر را بوسيدن. شيعه و سني در مسجد اشك ميريختند و همديگر را بغل ميكردند. بعد گفتم من بايد به دهات بزرگ اينجا سر بزنم. رفتيم به دهات شيعه و سني يكي يكي سركشي كرديم. پذيرايي كردند، استقبال كردند، گوسفند سر ميبريدند با يك عالم صفا و صميميت. جريان درگيري قروه اين بود بين آقايي بهنام آقاي شيخ هادي هاشمي كه پيشواي اهل تسنن آنجا بود و بعد از من هم آمده بود ـ وقتي من بودم هنوز به قروه نيامده بود ـ مسجد و تكيهاي ساخته بود كه سنيها ميرفتند و نماز ميخواندند. عدهاي هم نيروي مسلح بودند كه اسلحه جمع كرده بودند و آنجا ناامن شده بود. هر چه بود بعد از انقلاب با شيعهها درگير ميشوند. زدوخورد ميشود و عدهاي كشته ميشوند. از سنيها تعداد بيشتري كشته ميشود. اينها بومي نبودند. بعضيها را هم مثله كرده بودند، له كرده بودند. سرشان را كوبيده بودند. از طرفين مجموعاً 30ـ20 نفر كشته شده بود. بعد از درگيري هم شيخهادي فرار كرده بود و اينها هم بولدوزر آورده بودند و تكيه، حسينيه و مسجدش را با خاك يكسان كرده بودند. ميگفتند كه زير اينها اثاث، فرش و اسلحه است. بعد از همه اين حرفها گفتيم كه كاري كه نبايد بشود شده. اينطور نيست كه اين تاريخ مختصر به قروه باشد. از صدر اسلام تاكنون پيشامد زياد شده، در ميان خانوادهها زن و شوهر با هم قهر ميكنند، پدر و فرزند با هم برخورد ميكنند. خواهر و برادر همينطور. ما چند برادر بوديم كه آگاه يا ناآگاه اينطور كرديم. نميشود كه اين ادامه پيدا كند. انشاءالله ما ميخواهيم هزارها سال ديگر در كنار هم زندگي كنيم. بايد اينها جبران بشود. شيعه و سني جمع شديم و گفتم من تكيه و حسينيه ميسازم. بدون هيچ پولي حسابي در بانكملي باز كرديم و البته خودم هزارتومان به حساب ريختم. به نام اول كه مسجد شيخهادي بود كه حالا درست يادم نيست فكر كنم شده مسجد رسول اكرم. بعد آمديم خدمت امام عرض كردم كه شيخهادي كيست؟ گفت شما با او ارتباط داشته باشيد. دو سه بار رفتم به آبادي كه او بود. جاده كامياران ـ سنندج كه به آن دولاب ميگويند. پيادهروي دارد. كوه بود و با اسب ميرفتيم. صحبت كردم ايشان همبستگي خودش را اعلام كرد. نامههايش هنوز هم هست. دوباره آمدم خدمت امام عرض كردم. ايشان گفتند كه من يك نامه مينويسم شما برويد و مقداري پول هم برايش ببريد. خصوصي با ايشان صحبت كردم و آمدم. امام رفته بودند اندروني. رفتم پيش ايشان گفتم من رفتم پول بگيرم ندادند. امام يك نامه آوردند و گفتند من نخواستم كسي بفهمد. در نامه دو جا هم اسم مرا برده كه نماينده من دارد ميآيد آنجا.٭ صبح روز بعد با دو محافظ رفتم مسجد، آشيخهادي هم آمده بودند و عدهاي مسلح همراهش بود. نشستيم و صحبت كرديم و بنا شد كه ايشان مستقل بشوند و ما ايشان را به همدان بياوريم يا اصفهان يك منزل هم برايش بخريم يا خودش بخرد. با دولت جمهورياسلامي همراه باشد و كار كند. نامه امام را به او دادم. نامه مفصلي نوشت و همبستگي خودش را اعلام كرد. با هم دست داديم كه به يكديگر خيانت نكنيم تا اين قسمت كردستان آرام و درگيريها تمام بشود. او هم خيلي خوشحال شد و ما شب به قروه برگشتيم. يكعدهاي عليهمان معركه گرفته بودند كه رفته با شيخ هادي صحبت كرده. شب آمديم مسجد. وقتي من ميخواستم صحبت كنم بلند شدند و شروع به صحبت كردند. جواني بود كه متهم به طرفداري از شاه بود ناراحت بودند كه چرا او را به خدمت گرفتهاي و شروع به داد و قال كردند كه چنين و چنان ميكنيم. خيلي ناراحت شدم و ديگر نامه امام را به آنها ندادم. چون به خط امام بود و حكمي كه به من داده بود ارائه نكردم. برايم سنگين تمام شده بود. وقتي آمدم منزل شب نخوابيدم، از بس كه ناراحت بودم. صبح خيلي زود به سمت همدان حركت كردم. ديگر از قروه زده شدم، به قم رفتم و ديگر به قروه نرفتم. امام مرا خواستند و حكمي دادند براي كل كردستان. درگيري سنندج پيش آمد. پاسگاه ژاندارمري را تصرف كرده بودند، اسلحههايش را برده و يك نفر را كشته بودند. حكم دادند كه براي رسيدگي، به كرمانشاه و سنندج بروم. رفتم كرمانشاه آنجا را مقر قرار داده و به سنندج رفتم.
¢چه تاريخي بود؟pتاريخ احكامي كه داشتم معلوم است. وقتي رفتم سنندج خيلي ناراحت شدم، به محلهاي كه به ژاندارمري حمله كرده بودند رفتم و سربازي كه كشته بودند؛ خيلي ناراحت شدم؛ شب با منزل امام صحبت كردم فرمودند الان سرلشكر قرني اينجاست. با احمدآقا صحبت ميكردم گفتند الان قرني اينجا نشسته با ايشان صحبت كن. با ايشان صحبت كردم كه وضع اينگونه است. گفت گزارش آن برايم رسيده، از اول انقلاب تا به حال از اينگونه رويدادها نديده بودم. اينها برايمان خيلي مهم بود يك گوشه پادگان را غارت كرده بودند. يكنفر را كشته بودند. قرني گفت انقلاب اينها را دارد و چيز مهمي نيست. چهارتا اسلحه كه برده بودند فكر كرديم كه ورشكست شدهايم. اما نه. شما خيلي ناراحت نباشيد اما من خيلي ناراحت بودم. ما آنوقت مقرمان را كرمانشاه قرار داديم و در درگيريهايي كه در جوانرود، پاوه و نوسود پيش آمد، من حاضر بودم.
¢با مفتيزاده هم در آنجا آشنا شديد؟ pوقتيكه من به سنندج رفتم آقاي مفتيزاده تازه تشكيلاتي راه انداخته بود و به ديدن ما آمد. با ايشان آشنا شدم و كمكم به هم نزديك شديم. در ابتدا اوضاع شهر را كه ديديم بنا شد با هم همكاري كنيم. شروع كرديم داخل سنندج، افراد و روحانيون را ديدن، بعد هم به پادگان رفتيم. مدتي با آقاي مفتيزاده از نزديك آشنا شديم و بعد هم گاهي سرلوحه اخبار راديويي را براي ما پخش ميكرد. در پادگان سنندج بوديم كه به ما خبر دادند دارند اسلحه ميفروشند. حتي تيربار. گفتم بيا بخريم. گفت مال خودمان را بخريم؟ گفتم بله بهدليل اينكه دست دشمن نيفتد. من پول همراهم هست. گفت بله امروز بخريم فردا دوباره جايش پر ميشود. بايد يك فكر اساسي كرد. خريدن اينها درست نيست.
¢فرمانده چه كسي بود؟pيادم نيست. شيرازي بود، نخريدند، سنندج خيلي شلوغ بود، ما شروع به كار كرديم. سفري به كرمانشاه رفتم و برگشتم و خلاصه بالاخره سنندج آرام شد. يك روز راديو اعلام كرد كه آقاي خلخالي آمده همدان و فردا به سنندج ميآيد. تيمساري بهنام دانشور بود در ژاندارمري كه پيرمرد بود. با هم بوديم كه راديو اعلام كرد آقاي خلخالي فردا به سنندج ميآيد. به من گفتند كه شما تماس بگيريد نيايد. رفتم استانداري و با تلفن (اف ـ ايكس) استانداري تماس گرفتم. حاجاحمدآقا گوشي را برداشت. قبل از آن من چند مصاحبه كرده بودم كه خيلي خوششان نيامده بود. ازجمله اينكه: خوب است يك روزِ درآمد نفت را به كردستان اختصاص بدهيم... تأكيد كرده بودم وضع كردستان خوب نيست... محروميت زياد كشيدهاند... سزاوار است كه يك روز درآمد نفت را به كردستان اختصاص بدهيم... احمد آقا از اين جمله خيلي خوشش نيامده بود و گفت مواظب باشيد كه حرفهاي شما به حساب امام گذاشته ميشود. با استانداري تماس گرفتم، احمدآقا گوشي را برداشت. گفتم آقاي خلخالي آمده همدان و فردا ميخواهد بيايد سنندج. سنندج هيچ خبري نيست. آرامآرام است، محض رضاي خدا نگذاريد ايشان بيايد. گفت من خدمت امام عرض ميكنم كه نيايد. يادم نيست كه فرداي آن روز براي چه كاري به فرودگاه رفته بودم كه ديدم هليكوپتري آمد و خلخالي پيدا شد به ما رسيد مصافحه كرد و گفت به اتاق برويم. ما آمديم در شهر و يك ساعتي طول كشيد كه ديديم هليكوپتر آقاي خلخالي رفت براي پادگان. خبر آمد كه تعدادي از افراد را وسط فرودگاه اعدام كرده است و خانواده اينها براي ملاقاتشان پشت سيمهاي خاردار آمدهاند ازجمله كسي مريض بوده از بيمارستان روي برانكارد بردهاند و او را هم اعدام كردهاند. ما خيلي ناراحت شديم و شهر به هم ريخت. موج عجيبي ايجاد شد. شب حركت كردم و به كرمانشاه آمدم و طولي نكشيد كه امام حكمي داد كه آن حكم به دست من نرسيد. راديو حكم را خواند كه در ايلام هم درگيرياي هست برويد آنجا شركت كنيد. ايلام و سنندج بود و بعد هم آذربايجان غربي كه خدمت آقاي دكترجمشيد حقگو استاندار آذربايجان غربي بوديم ـ كرمانشاه هم بوديم اين شد كه به هوانيروز سفارش كردند هر كجا ضرورت باشد هليكوپتر در اختيارش بگذاريد. بعد از قضيه پاوه بود كه امام امر كردند به اروميه رفتم و اول بار بود كه با دكتر حقگو آشنا شدم. ايشان هم زمينهسازي كرده بودند. چون خيلي زمينه مطلوب ملايمي داشتند بهطوريكه در آنجا همه ايشان را قبول داشتند و عبا روي دوششان ميانداختند نماز جماعت ميخواندند. ما كمكم براي مذاكره با قاسملو و عزالدين وارد مرحله ديگري شديم. من دو سه نوبت به مهاباد رفتم و جلوي مسجدجامع جمعيت جمع شدند و سخنراني كرديم با يكنفر راننده و يك خبرنگار. بعد از صحبت با قاسملو به شيخعزالدين خيلي نزديك نشدم. گفتند كه يك هيئت حسننيت دارد براي كردستان ميآيد شما برويد با آنها باشيد اما جزو هيئت نباشيد. ناظر باشيد كه چه ميكنند. اين آقايان به فرمانداري رفتند من هم رفتم. موقع خواب كه شد من به آقاي صباغيان گفتم من با شما كاري خصوصي دارم. خلوت كردند. بنده بودم، مهندس صباغيان، مهندس سحابي و ظاهراً يك نفر ديگر هم بود. شروع كردم گفتم از آنجا كه شما ميخواهيد با آنها صحبت كنيد آيا آنها را به رسميت ميشناسيد؟ كومله و دموكرات را به رسميت ميشناسيد؟ ميخواهيد چه كار كنيد؟ گفتند الان وضع ما خوب نيست ما امكانات اينچنيني نداريم. خودتان را سرگرم كنيد كه دست به عمل حادي نزنند تا ما كمكم بتوانيم مرزهايمان ر ا بگيريم. ارتشمان را جمعوجور كنيم و اينها را آرام كنيم. از آنجا با هم به مهاباد رفتيم. اولين بار بود كه من به مهاباد ميرفتم. اينها شروع به كار كردند. شخصيتها را ميديدند. يك شب به من گفت كه جايي بايد برويم. گفتم براي كار آمدهايم ميرويم. شب با يك ماشين جيپ به منزلي رفتيم. صاحبخانه شيخي بود كه كتابخانه بسيار مجهزي داشت. نشستيم، بنا نبود مسائل مذهبي را بيان كنيم كار سياسي داشتيم، ولي تا نشستيم ايشان يك مسئله مذهبي را مطرح كرد گفت ما نميتوانيم به آن صورت با شما همكاري كنيم. شما ما را آدم نميدانيد. ما را از جن ميدانيد. "طائفه من الجن" اتفاقاً من روايتي يادداشت كرده بودم كه در جيبم بود. گفتم كه در كتابهاي شما هست و از حضرت عمربن خطاب هم نقل شده كه در زمان سليمان وقتي رفت و هند را فتح كرد عدهاي از زنهاي هند را به جزيرهاي برد و زنداني كرد و جنها آمدند با اينها مقاربت كردند و بچهدار شدند. بچهها شلوغ كردند و سليمان دستور داد كه اينها را به كوهها ببريد. من به شيخ گفتم اينها كه در كتابهاي ما آمده است از طرف خودتان بوده است. اين مسئله تمام شد و مسئله فقهي ديگري را مطرح كرد من جوابش را دادم. نامش شيخ شهريكندي بود. گفتم شيخ! ما الان مشتركاتي داريم و آن اسلام است. اينها فروعات جزيي است ما نبايد روي اينها بحث كنيم. ادب ما خيلي بالاتر از اينهاست. اينها مسائلي بوده كه گذشته و نبايد به اينها دامن زد. ما پيش شما آمدهايم و دست برادري به سوي شما دراز ميكنيم كه كشور و مرزهايمان را حفظ كنيم. گفت من آماده هستم همه با هم كار ميكنيم. عهد و پيمان بستيم. بناشد كه به او امكانات و اسلحه بدهيم كه بتواند كار كند. دو روز بعد شنيديم كه ترورش كردند. باز آنجا با قاسملو آشنا شديم. عزالدين مرا تحويل نگرفت. با عزالدين هم يكي دو تا جلسه داشتم كه ديدم هدف معيني ندارد. تأثير از كومله، دموكرات ميگيرد. گاهي دنبال ماديات است. ميشود به او پول داد. فكر كردم با پول ميشود آرامش كرد. به اينجا رسيدم كه عزالدين قابل اين نيست كه ما از نظر سياسي با او وارد گفتوگو شويم. اما قاسملو اينطور نبود. وقتي با قاسملو برخورد كردم ديدم مرد بسيار سنگين، دكتر، درس خوانده و وارد بود. با اينكه جزو خبرگان قبول شده بود نگذاشتند بيايد. هر كجا قاسملو اسم امام را ميبرد حضرت امام خميني ميگفت. سنگين و با احترام برخورد كرد من هم سنگين با او برخورد ميكردم. ديدم خيلي آدم واردي است و محقق و چيزفهم است. در جلسه سوم به اينجا رسيديم. من بودم و قاسملو و فرماندار مهاباد آقاي باباطاهري، سهنفري براي گفتوگو نشستيم. روزش آقاي بنيصدر سخنراني كرده بود ـ راديو سخنرانياش را پخش كرد ـ گفته بود من ميخواهم فردا در ميدان آزادي راجع به كردستان بگويم كه اينها چه ميخواهند بكنند و ما جلوي اينها را ميگيريم و خيلي تند برخورد كرده بود. آن شب در آن جلسه ما با قاسملو صحبت كرديم كه اينطور نميشود. او گفت كه ما هيچگاه بناي استقلال كامل نداريم. نوشتهاي بود كه در آن شش خواسته نوشته بودند. يادم نيست. شش ماده بود كه از جمهورياسلامي خواسته بودند. قاسملو گفت كه سه تايش را قلم بزنيد. اينها را كردها نوشتهاند و متوجه نيستند. ما نميتوانيم مستقل شويم. اگر مستقل شويم كجا برويم؟ يا بايد به تركيه برويم يا عراق و يا سوريه. چون اينجا نه راه دريا داريم و نه كشاورزي و نه نفت. اگر جزو ايران باشيم بهتر است. نفت و گاز خوزستان مال ماست. گندم مشهد مال ماست ما ايراني هستيم. پس اين سه مورد اول را رها كنيد و آن را قلم بزنيد. از اين سه تا يكياش را الان بدهيد دو تا هم وعده بدهيد اما ندهيد. برادر آقاي انصاري آمده بود گفتند حالا چه كار كنيم؟ شب است. فردا هم بنيصدر ميخواهد صحبت كند. هركار كرديم نتوانستيم تلفني با بنيصدر صحبت كنيم. ساعت نزديك 10و9 شب بود كه از مهاباد حركت كردم. يك راننده و يك خبرنگار همراه من بود تا دوراهي نقده آمديم كردها تا آنجا همراهم آمدند. گفتند اينجا ديگر مال سپاه خودتان است. مال ما نيست. شب به استانداري رسيديم خدمت جناب آقاي دكتر حقگو جريان را خدمتشان عرض كردم كه اين طور شده ايشان هم با اف ـ ايكس استانداري با بنيصدر مستقيماً ارتباط برقرار و من صحبت كردم. فردايش هم بنيصدر در سخنرانياش گفت كه بنا بود من راجع به كردستان صحبت كنم. نماينده ما از كردستان خبر داده كه به توافقهايي رسيدهاند، مسئله حاد نيست من در اين موضوع هيچ صحبتي نميكنم.
¢ غني بلوريان يكي از رهبران حزب دموكرات درباره مذاكرات با قاسملو ميگويد كه يكي از دلايلي كه نميتوانيم به توافق برسيم اين است كه به هم بياعتماديم. به نظر من هم همينطور است به علت بياعتمادي به نتيجه نرسيديم اگر اعتماد وجود داشته باشد هيچ مشكلي نميتواند جلوي توافق را بگيرد. از آنجا كه شما نماينده تامالاختيار آيتالله خميني هستيد هر چه بگوييد سخن ايشان محسوب ميشود. وقتي شما خطاب به حزب دموكرات ميگوييد من بر اين اعتقاد هستم كه شما وابسته به رژيم عراق هستيد. اسلحه، پول و حتي سوخت از عراق ميگيريد چرا كه ما قسمتي از وسايلي را كه شما از عراق گرفتهايد داريم، عكسها را با هواپيما گرفتهايم. غير از اين اطلاعات ديگري هم داريم كه شما نميتوانيد آن را حاشا كنيد. خوب ميدانيم كه رژيم عراق شما را عليه جمهوري اسلامي تحريك ميكند به همين دليل به شما اعتماد نداريم و فكر ميكنيم شما خواستههاي خود را مطرح نميكنيد. بلكه برنامه رژيم عراق را مطرح ميكنيد. با توجه به اين ما چگونه ميتوانيم به حزب دموكرات اعتماد كنيم؟ بعد شما پيشنهاد ميدهيد با وجود اينكه اعتمادي نيست اگر ما بدانيم شما بهراستي ايراني هستيد و خواستههاي خودتان را مطرح ميكنيد و دوست نداريد تحت نفوذ رژيم بعث باشيد حاضريم با شما توافق كنيم. اگر شما پيشنهاد ما را قبول كنيد ما مطئمن ميشويم كه شما يك حزب مستقل هستيد و خودتان تصميم ميگيريد و به بغداد وابسته نيستيد. بلوريان ميگويد آقاي كرماني پس از يك تنفس كوتاه گفت به شما پيشنهاد ميكنم به مدت يكسال مسئوليت حفظ و حراست از مرزهاي ايران را كه الان در دست خود شماست به عهده بگيريد و اين مرزها را از حمله بيگانگان در امان بداريد و همه نيروهاي مسلح خود را آماده دفاع از كشور كنيد. حكومت جمهورياسلامي نيازهاي شما را تأمين ميكند و خواستههايتان را تعهد ميكند. خودتان بگوييد به چه چيزي نياز داريد. هيچ نيروي ارتشي بهجز تعدادي كه در منطقه هست به آنجا اعزام نميشود و در امور شما دخالت نميكند اگر اين پيشنهاد را قبول كنيد پس از يكسال اگر ما اكثريت خواستههاي شما را اجرا نكرديم و به تعهداتمان عمل نكرديم شما ميتوانيد لولههاي اسلحههايتان را به طرف خود ما نشانه برويد. شما هيچوقت نگران اين نباشيد كه رژيم عراق براي هميشه از شما روي برگرداند او براي رسيدن به اهداف خود به شما نيازمند است. باز هم عليه ما از شما پشتيباني خواهد كرد و شما رژيم عراق را از دست نخواهيد داد و ديگر خودتان ميدانيد چه جوابي بدهيد. اگر پيشنهاد مرا قبول نكنيد خيلي سخت است به توافق برسيم. البته بلوريان ميگويد كه من موافق بودم ولي حسنزاده دبيركل بعدي حزب دموكرات و همراهان قاسملو موافق نبودند و قبول نكردند و حالا هم دبيركل سابق حزب دموكرات آقاي حسنزده گفته آوردن آقاي كرماني به مهاباد براي آزادي بستگان آقاي محمود نيلي بوده است. pاينطور نبود كه آقاي حسنزاده ميگويند من براي مسائل كردستان آمده بودم. 8ـ7 ماه در كنار آقاي حقگو بودم بعد با هم رفتيم مهاباد كه آنجا خيلي متشنج بود. در فرمانداري همه با قيافههاي عصباني نشسته بودند هم من و هم آقاي حقگو سخنراني كرديم. وقتي سخنراني كردند و بيرون آمديم وضع آنچنان عوض شد كه من به آقاي حقگو گفتم كه ما يخ مهاباد را ذوب كرديم. ما تا مرز بازرگان با هم رفتيم. ضمناً آقاي موسوي اردبيلي به من زنگ زد كه شما كه الان با قاسملو مشغول مذاكره هستيد صحبت كنيد اگر بشود خواهرزادههاي مرا آزاد كنند. گفتم خيلي خوب. ضمن كارهايي كه انجام ميداديم يك شب كه حرفهايمان تمام شده بود و سهنفري نشسته بوديم من اين مسئله را به قاسملو گفتم. ايشان گفت كه ما حرفي نداريم ولي ما هم يك عده زنداني داريم. اينها سوژههاي خوبي براي ما هستند. شما به آقاي اردبيلي بگوييد زندانيهاي ما را آزاد كنند. ما هم آنها را آزاد ميكنيم. فردايش آقاي اردبيلي دوباره زنگ زد كه چه شد ؟ گفتم ايشان ميگويد كه ما هم زنداني داريم. زندانيهايشان را آزاد كنيد تا زندانيهايتان را آزاد كنند. گفت دست بگذارند كه زندانيهاي اينها كجا هستند تا من آنها را آزاد كنم. كلي ميگويند ما نميدانيم كجا زندانياند؟ بگويند بندرعباساند. تهراناند، شيرازند كجا هستند؟ ما اسمهايشان را گرفتيم و به آقاي اردبيلي داديم و ديگر هم نفهميديم چه شد. اين كار را در ضمن كارهايمان انجام داديم. دنبال اين كار نبوديم كه بعد هم آنها آزاد شدند و بچهها كشته شدند. در اين برخوردها قاسملو رفت و ما هم رفتيم و من مجموع اين گفتوگوها در قاسملو يك آدم قابل انعطافي ديدم يعني ميشد با او زندگي كرد.
پينوشت: ٭ آقاي انصاري ـ دامادمان ـ يكبار نامه امام را از من گرفت و گفت اين بايد پهلوي ما باشد گفتم همين يك نسخه است و فتوكپياش را ندادم. گفت من كپي ميگيرم اصلش را ميآورم. رفت و ديگر نامه به دست من نرسيد. بعد ديديم در كتابي چاپ شده، كتابي كه زندگينامه امام چاپ شده بود. عين نامه در آن آمده بود.
|
||||||
|
||||||
| فهرست دومین ویژه نامه | صفحه اول | بایگانی سال 84 | اولین ویژه نامه کردستان | |