گفتوگو با دكتر ابراهيم يونسي
tمن در سال 1305 شمسي, در شهر بانه ـ قصبة آن روزـ متولد شدهام, كه بر نوار مرزي است. اما اين تاريخ ظاهراً درست نيست! شناسنامه دير به كردستان آمد, مثل همهچيز. سال 1310 يا 1311 بود كه شناسنامه براي من گرفتند. يادم هست بر سر سن من بين پدرم و مادربزرگم اختلاف بود. مادربزرگ ميگفت سنّش را زياد نوشتي و پدرم ميگفت درست نوشته. مادربزرگ از نظام اجباري ميترسيد و ميخواست تا ميتواند جريان رفتنم را به سربازي به تعويق بيندازد, بنابراين سعي ميكرد مرا كوچكتر جلوه دهد. خودم با توجه به وقايعي كه به ياد دارم, خيال ميكنم دو سه سالي بزرگتر از اين سنّي باشم كه در شناسنامه آمده است.
درسال 1317 ?دبستان دولتي پهلوي بانه? را به پايان بردم و تصديق كلاس ششم ابتدايي را گرفتم. بانه مدرسة متوسطه نداشت, بنابراين پدرم مرا به سقز فرستاد. شهر سقز شصت كيلومتري با بانه فاصله دارد. سيكل اول (سه سال اول) دبيرستان را در سقز خواندم. در سال 1320 سيكل اول متوسطه را به پايان بردم. سال 1320 سالي بود كه طي آن كشور از سوي قواي متفقين اشغال شد. با اشغال كشور, منطقه آشفته و عشايري شد. ديگر مدرسهاي نبود و من تا سال 1322 بيكار بودم. در اين سال, ارتش طي بخشنامهاي از خانوادههاي عشايري دعوت كرد كه چنانچه فرزند يا فرزندان واجد شرايطي دارند, آنها را به مدارس نظام (دبيرستان نظام و دانشكدة افسري) بفرستند. من واجد شرايط بودم. بنابراين در سال 1322 به تهران آمدم و در دبيرستان نظام ثبتنام كردم. در سال 1324 ديپلم گرفتم و وارد دانشكدة افسري شدم. در سال 1327 با درجة ستوان دومي رستة سوار دو از دانشكدة افسري فارغالتحصيل شدم, و مأمور خدمت در لشكر چهار رضائيه شدم. در سال 1328 ازدواج كردم, در سال 1329 در اثر سانحهاي در حين خدمت پاي چپم را از دست دادم. براي معالجه به تهران آمدم و در بيمارستان شمارة يك ارتش (بيمارستان يوسفآباد) بستري شدم. همزمان تيمسار رزمآرا در مسجدشاه ترور شد. پايم را بريدند. براي تهية پاي مصنوعي به اروپا رفتم و برگشتم. پس از چندي به ادارة ذخاير ارتش منتقل شدم. تا سال 1333 در ذخاير ارتش بودم. در اين سال بود كه پس از كودتاي 28 مرداد 1333 سازمان نظامي وابسته به حزب تودة ايران كشف شد و عدة زيادي از افسران بازداشت شدند. من هم جزو بازداشتشدگان بودم. قضية نفت بايد حل ميشد و بايد زهرچشمي از مردم گرفته ميشد؛ بنابراين ما را به سرعت در گروههاي دوازدهنفري به ?دادگاههاي فوقالعادة نظامي? سپردند. اين پس از محاكمة زندهياد دكترمصدق بود. من جزء گروه دوم, در بيستودوم مهر 1333 محاكمه شدم. در دادگاه بدوي به اتفاق آرا هر دوازدهنفر محكوم به اعدام شديم. پيش از ما گروه اول همه محكوم به اعدام شده بودند. در اين گروه در دادگاه تجديدنظر دونفر تخفيف گرفتند و ده نفر مابقي اعدام شدند. در آخرين لحظات ـ هنگام اجراي حكم ـ به من ابلاغ شد كه به علت نقص عضو خدمتي از يك درجه تخفيف (يا عفو ملوكانه) برخوردار شدهام. دوستانم شهيد شدند. من جريان اين احوال را در بخشي از كتاب ?سازمان نظامي حزبتوده? منتشره از سوي انتشارت پيغام امروز به تفصيل نوشتهام.
پس از ابلاغ يك درجه تخفيف, متعاقب شهادت شادروان دكترحسين فاطمي به زندان قصر منتقل شدم. هفت هشت سالي زندان بودم. در سال 1340 يا 1341 آزاد شدم. چهارسالي بيكار بودم. يك سال در شركت كامپاكس, در خدمت دوست و همولايتي عزيزم زندهياد محمد قاضي كار ترجمه ميكردم. سپس با محبت آقاي دكترعباس جامعي در مركز تازه تأسيس آمار استخدام شدم. آن هم با مكافاتي, زيرا سازمان امنيت خيلي اذيت ميكرد.
دوستي داشتم در دبيرستان نظام بهنام روحالله عباسي, اهل آبادة شيراز, كه مردي بسيار زحمتكش و زيرك. بود. ايشان هم با ما به زندان افتاد, منتها اتهامش سنگين نبود. پس از دو سال از زندان در آمد و در كنكور دانشگاه شركت كرد. در رشتة زبان شاگرد اول شد. اين را هم بگويم كه پيشتر در ارتش دورة مهندسي رادار را در فرانسه ديده بود. مقارن همان وقتي كه من براي تهية پاي مصنوعي به اروپا رفتم. آنوقت به شاگرد اوليهاي دانشكدهها مدال علمي ميدادند و براي طي دورة دكترا آنها را به اروپا ميفرستادند. عباسي را هم فرستادند. رفت و درس خواند, چندين دكترا گرفت: دكتراي جامعهشناسي, دكتراي زبانشناسي, دكتراي ادبيات و... سپس مدرّس مدرسة عالي اقتصاد وابسته به سوربن شد... پس از اينكه رسماً استخدام شدم و دستم به دهنم رسيد, سفري به اروپا كردم؛ طبعاً به خانة همين دوستم آقاي عباسي رفتم. اين را هم عرض كنم كه اين آقاي عباسي آن عباسي نيست كه ما ـ يعني سازمان نظامي ـ راـ لو داد. نام كوچك آن عباسي ابوالحسن است و اهل نهاوند است... .
باري, در يكي از اين سفرها بود كه گفت تو چرا نميآيي نام بنويسي و فوق ليسانس و دكترا بگيري...? گفتم: ?مگر ميشود؟? گفت: ?چرا نميشود, من كمك ميكنم, و تو را به پروفسور پياتيه, استاد مربوط معرفي كردهام...? تا آنوقت چندين كتاب ترجمه و تأليف كرده بودم. زندهياد پروفسور پياتيه مانند يك پدر, بيشترين محبت را به من كرد؛ روانش شاد و يادش گرامي باد.
در مدرسة عالي اقتصاد نامنويسي كردم, به موقع امتحانات مربوط را گذراندم, و سرانجام در اقتصاد توسعه دكترا گرفتم. يعني مناسبترين اقتصاد و سيستمها براي ممالك توسعهنيافته و در حال توسعه؛ گرچه هيچگاه در اين زمينه كار را دنبال نكردم... .
tبله, پسرعمو هستيم. همين محمدرشيدخان بود كه مرا به ستاد ارتش و تيمسار سرلشكر ارفع رئيس ستاد وقت معرفي كرد.
tخير, من آنوقت دانشجوي دانشكدة افسري بودم, تابستانها كه به ولايت ميرفتم, تفنگچيان و افسرانشان را ميديدم, ولي رابطهاي با آنها نداشتم, حتي شهر مهاباد را هم نديده بودم و اصولاً نميدانستم چه ميگويند و چه ميخواهند.
? وقتي وارد حزب توده شديد, با مسائل قومي برخورد داشتيد؟
tورود من به حزب, چندي پس از سقوط جمهوري مهاباد بود. در حزب صحبتي در آن باره نميشد. حتي مدتها بعد بود كه فهميدم اعضاي حزب دموكرات كردستان چون به ?تهران? ميآيند, عضو حزب تودهايران ميشوند و چون به كردستان ميروند, عضو حزب دموكرات كردستان ميشوند. تا اين اواخر نميدانستم.
? افراد برجستة حزب هم؟ دكتر قاسملو و ديگران؟
t لابد ?قانون? بوده, كه بايد پيروي ميشده, گفتم از آن جريان خبر نداشتم و نشنيدم كه در سازمان نظامي حتي يك بار در اين باره صحبت شده باشد. سازمان نظامي, سازماني خاص و منضبط و فاقد آزاديهاي معمول حزبي بود. بعدها بود كه بهتدريج آلوده شد و يك سازمان خبرچين براي برادر بزرگتر يعني اتحاد شوروي شد!
? اخيراً از آقاي شيرازي ـ داماد قاضي محمود رجايي ـ بهطور خصوصي نقل شده كه گفته سازمان افسران در اعدام قاضي محمد بيتأثير نبوده كه شاه مخالف بوده و سازمان افسران به منظور ايجاد شكاف بين مردم و حكومت شاه... .
tاين جريان چه ربطي به سازمان دارد؟ مرحوم دكتر شيرازي مرد راست و درستي نبود. از يكسو عضو حزب توده بود, از سوي ديگر عضو كا.گ.ب, عضو سيا, و نيز عضو سفارت آمريكا, و مضاف بر اينها عضو حزب دموكرات كردستان. در عين حال كه در تهران آزمايشگاه هروئينسازي داشت. اين اواخر دلار هم چاپ ميكرد...او با ما در زندان قصر بود, ولي در معيت پاسبان به ملاقات ما ميآمد, و از صبح تا غروب ميماند, مرد عجيبي بود, هيچچيزش قابل اعتماد نبود.
tنه, من به چنين چيزي برنخوردم. اين را هم بگويم كه حتي كردهاي عراق با دل و جان از جنبش مليشدن نفت پشتيباني كردند. در آن شرايط خفقاني حكومت نوري سعيد, مردم پنجوين, تلگرافي از زندهياد دكتر مصدق حمايت كردند. تلگرافشان را راديو ايران چندين بار خواند.
? پس طي پروسهاي كه اشاره كرديد تا زمان اخذ دكترا و سال 57 هيچگونه برخورد جدي با مقولة قوميت نداشتيد؟
tبه آن صورت كه منظور نظر شماست خير, اما خوب, به جريانهاي كه در عراق ميگذشت علاقهمند بودم.
tميشنيدم... آنوقت تصادفاً به علت فوت پدرم در بانه بودم. علاقهمند هم بودم, فعاليتهاشان را ميستودم و اشخاص حرفهاي و متفنّن هم طبعاً به ساواك گزارش ميكردند. يكي از گزارشها را فرماندار نشانم داد. از من و تمايلاتم گزارش كرده بودند.
tخير, زندان بودم. اگر يادتان باشد چندي بعد تهاجمي از سوي ساواك شاه به حزب دموكرات شد و عدة زيادي از اعضاي آن دستگير شدند. از آنجمله بودند رحمتالله شريعتي و جليل گاداني و غني بلوريان و دكتر مولوي؛ عزيز يوسفي هم كه پيش از آنها دستگير شده بود. جمعي بودند مركب از مالك و كشاورز و بازاري و روحاني, چند نفر از پسرعموهاي خودم هم بودند. من مطالعهاي دربارة كردستان نداشتم. پس از آزادي از زندان كمكم در اين مسير افتادم.
? گويا در 29 بهمن 57 بعد از اينكه در مطبوعات كشور شايعهاي پا ميگيرد كه نيروهاي طالباني آمدهاند و در منطقة سردشت پاسگاهي را اشغال كردهاند و سروصدايي دربارة كردستان بلند ميشود, جنابعالي همراه با مرحوم فروهر, آقاي دكتر مكري, آقاي دكتر اردلان و حجتالاسلام نوري به مهاباد رفتيد. آيا اينطور است؟ و اصولاً چرا همراه اين گروه انتخاب شديد؟
tخوب, به هر حال محلي بودم، در ضمن مطالعاتي دربارة كردستان كرده و چيزهايي ديده و شنيده بودم... به نسبت اشخاص دور از صحنه نيمچه كارشناسي به حساب ميآمدم. خيال ميكنم جناب صدر حاجسيدجوادي ـ وزير وقت كشور ـ با توجه به حشر و نشري كه پس از زندان با ايشان داشتم و چيزهايي كه ضمن گفتوگوها شنيده بودند, به اين نتيجه رسيده بودند كه بنده را بهعنوان كارشناس و كسي كه به محل آشناست و آشناياني در محل دارد انتخاب كنند. چيزي شبيه به كميتة حقيقتياب, رفتيم ببينيم مردم چه ميگويند. رفتيم, اما برخلاف نوشتة آقاي غني بلوريان در پيرانشهر فرود آمديم, از آنجا پياده به طرف نقده راه افتاديم؛ البته من خيلي زود خسته شدم و در اتومبيل نشستم. يك ساعتي در نقده توقف داشتيم, بعد به طرف مهاباد راه افتاديم.
ما را به فرمانداري مهاباد بردند. مردم, در ميدان روبهروي بالكن فرمانداري اجتماع كرده بودند. زندهياد فروهر صحبت كردند, مثل هميشه پرجوش و خروش و پاكدلانه و دوستانه و ايراني. بعد آقاي دكتر مكري بياناتي كرد. در اين باره كه چه بوده و چه كرده, و چه زحماتي كشيده... روانشاد فروهر به بنده تكليف فرمودند كه به زبان كردي چيزي بگويم. خدمتشان عرض كردم كه چيزي آماده نكردهام, مرحوم دكتراسماعيل اردلان هم چيزي نگفتند... .
رفته بوديم ببينيم چه خواستههايي دارند, گلهاي اگر دارند چيست...تا به دولت گزارش كنيم, و اگر راهحلّي به نظرمان رسيد پيشنهاد كنيم. شب شد, همه ـ بيست و چند نفري ـ در اتاق كوچكي گرد آمديم, با جناب صلاحالدين مهتدي, كه آشوبگري مجرّب و كاركشته بود, البته به نظر ميرسيد همكار سابق ساواك هم بوده است؛ آنطور كه پروندهاش نشان ميداد و ساواك خود منتشر كرده بود. نشسته بوديم و هنوز كسي چيزي نگفته بود كه شيخ جلال, برادر شيخ عزالدين از من پرسيد: ?چه داريد؟? (اين را هم عرض كنم شيخعزالدين و شيخ جلال بانهاي حضور داشتند. ما هم همشهري بوديم و طبعاً بيرو در بايستي.) گفتم: ?مگر بنا بود چيزي داشته باشيم؟ آمدهايم ببينيم چه ميگوييد, چه ميخواهيد...? شيخ جلال برگشت خطاب به عدهاي از جمع گفت: ?چيزي ندارند!? گفتم: ?ما كه نيامديم سوغات براي شما بياوريم, آمدهايم ببينيم حرف حسابتان چيست.? من منطقي در صحبتهايشان نديدم.نگاه عشيرهاي داشتند. گفتم: ?آقا به دولت موقت فرصت بدهيد, امام قطعاً به مطالبات شما توجه ميفرمايند...? اما بيهوده!... فردايش به مسجد رفتيم. آقاي نوري چيزهايي گفت در حدود همان مطالب منبري. ايشان را گويا به اين جهت با هيئت همراه كرده بودند كه در عهد حكومت شاه چند ماهي در مهاباد تبعيد بودند. باري, شيخعزالدين صحبت كرد, از ستمهايي كه بر مردم كرد رفته... حرف ها خوب و منطقي نبود, بعد شيخجلال حسيني صحبت كرد, گفت اسلحهها را تحويل نميدهند, ولي با حكومت سر ستيز ندارند. با تحويل اسلحه خودشان را ضعيف نميكنند, اما با حكومت هم درنميافتند. طبعاً مرحوم فروهر هم مطالبي ايراد كردند. شاه بيت سخنانشان اين تمنا بود, كه ?هموطنان! خواهش ميكنم اين بار از لولة تفنگ صحبت نكنيد! فكر كنيد!? و چه سخن زيبايي!
آن روز, خانة آقاي رحيم خرازي ناهار ميهمان بوديم. ما سه نفر ـ يعني شادروان فروهر, سرتيپ احسان پزشكپور و من ـ با هم از در رفتيم تو. جواني كه بايد از او بهنام نگهباني دم در ياد كنم, طپانچه سرتيپ پزشكپور را با قيافه و حركت اهانتآميزي گرفت و بعد پچپچي در گرفت كه ميگفت سرتيپ پزشكپور باجناغ زندهياد فروهر است ـ من همين را به روانشاد فروهر گفتم ـ تكذيب نكرد... .
ناهار خورديم, آمديم خانة شيخعزالدين ـ كمكم بايد بازميگشتيم.... هليكوپتري آمد, با سرهنگي بهنام حسن سردشتي. معلوم شد, روانشاد فروهر به درخواست شخص تيمسار پزشكپور به رعايت احساس مردم برايش جانشين خواسته است, كه البته بعداً به من گفت كه نبايد اين كار را ميكرد, اين عمل اشتباه بود. عدهاي را جري كرد. اين را هم خدمتتان عرض كنم در آخرين روزهاي سلطنت شاه در مهاباد هم مثل ساير شهرهاي ايران در جريان تظاهرات ضدشاه چند نفري كشته شده بودند و حالا خانوادههاي اين اشخاص جلوي دروازة شهر اجتماع كرده بودند و ميگفتند كه ميخواهند قاتلان كسانشان را قصاص كنند؛ يعني سرتيپ پزشكپور را. زندهياد فروهر خانة شيخعزالدين بودند. بنده هم در خدمتشان بودم كه خبر آمد فرماندة تيپ را در پادگان كشتهاند!
سوءظنها بيدرنگ متوجه حزب دموكرات كردستان شد. غني بلوريان هم آمده بود و پياپي قسم ميخورد كه اين عمل كار حزب دموكرات نيست, اما كسي باور نميكرد. مردم هم ريخته بودند پادگان براي غارت. زندهياد فروهر پا شدند به اعتراض و تشريف بردند مهمانسراي كنار سد مهاباد ـ بنده هم در خدمتشان... شادروان فروهر سخت منقلب بود, بنده هم بسيار ناراحت بودم. به هر حال كسي را گير آوردم و فرستادم پيش عزالدين و گفتم: ?به او بگو فلاني ميگويد آفرين, دستش درد نكند با اين مهماننوازياش...? غافل از اينكه گويا آنطور كه شنيديم مانع از حملة مردم به پادگان شده است!
رفتيم مهمانسرا ـ عدهاي آمدند به دلجويي با روانشاد فروهر ديدار كردند ـ سرانجام وضع روشن شد, اما ما خيال ميكرديم تيمسار پزشكپور مرده است, اما گفتند او را به بيمارستان بردهاند. در خدمت زندهياد فروهر به بيمارستان رفتم. تيمسار به هوش بود, روحيهاش خوب بود, تير به كبدش خورده بود, گفت كسي كه او را زده گروهباني اراكي بوده... و تختي را در همان اتاق نشان داد. رفتيم بالاي سر گروهبان اراكي... گفت اول تيمسار او را زده و او در دفاع از خود تيمسار را زده و براي اينكه نشان دهد كشمكشي در كار بوده, تيري هم به نرمة ساق پاي خود شليك كرده بود. به هر حال, تيمسار را فرستادند اروميه و آماده شديم كه برگرديم وقتي شنيديم كه شيخعزالدين مانع غارت پادگان شده, شادروان فروهر فرمود خوب است تشكري از او بشود, و تلفني از مرحوم مهندس بازرگان چنين درخواستي كردند. منتها تشكري كه از راديو ايران ارائه شد, وضع را منقلب كرد. تا آنجا كه به ياد دارم, خبر راديو چيزي در اين مايه بود: ?پادگان مهاباد به همّت مجاهدان كرد تسليم شد!? چيزي در اين حدود و شهر بار ديگر به هم ريخت... آنشب با كوشش دوستان, بهويژه مرحوم دكتر اردلان, پادگان حفظ شد ـ البته بهطور نسبي ـ چون در آن آشوب اوليه تعدادي سلاح از پادگان خارج شده بود. سرانجام با يك هواپيماي 130 ـ C به طرف تهران راه افتاديم, در سنندج فرود آمديم.
tاتفاقي نيفتاد... شهر آرام بود, خيابانها تميز بود... زندهياد فروهر گفتهاند, مثل اينكه مفتيزاده خوب كار كرده! به مسجد دارالاحسان رفتيم, من داخل مسجد نرفتم, چون نميتوانستم كفشم را دربياورم, ولي دوستان رفتند. آنجا آقاي فروهر در پاسخ به سخنان مرحوم مفتيزاده بهطور كلي مطالبي ايراد كردند.
? اين براي شما نگرانكننده نبود كه مردم سنندج مسلح بودند؟
t نه... مسلح همهجا بود, تهران هم بود, وانگهي اينطور هم نبود كه در سنندج هركس سلاحي بر دوش انداخته باشد. در بازگشت از سنندج رفتيم به دفتر نخستوزيري. زندهياد فروهر به اختصار گزارش دادند. گفتند هيئت, هيئت خوبي بوده؛ بنده يك جلد اساسنامة حزب دموكرات كردستان را كه داده بودند بدهم خدمت مرحوم مهندس بازرگان, خدمتشان دادم. كه مرحوم دكترسنجابي آن را برداشتند. مرحوم تيمسار قرني با تيمسار ممتاز تشريف آوردند به جلسه و گفتند مشكل ما اين است كه دولت نمايندهاي در استانها ندارد. جناب صدر حاج سيدجوادي فرمودند: ?چه كنيم؟ من به فلاني ـ يعني يونسي ـ تكليف ميكنم كه بروند سنندج, ولي نميپذيرند, كس ديگري هم نيست...?
اين را بهطور ضمني عرض كنم: همان شبي كه دولت موقت به حضور امام خميني(ره) معرفي شد, جناب صدر به بنده فرمودند كه به سنندج بروم. بنده نپذيرفتم, با اين استدلال كه ممكن است خودشان ـ يعني مردم استان كردستان ـ نامزدهايي براي احراز اين مقام داشته باشند. آنطور هم كه شنيده بودم, جريان در هيئت وزيران عنوان شده بود و همه بهجز مرحوم دكترسحابي با انتصاب بنده به اين سمت موافق بودند. مخالفت مرحوم دكترسحابي هم از روي خيرخواهي بوده, فرموده بودند فلاني ـ يعني يونسي ـ كُرد است و اين جريان برايش مشكلساز ميشود ـ كه درست هم فرموده بودند.
? بين شما و بستگان شيخ عثمان هم گويا مشاجرهاي پيش آمد.
tنه به آن صورت... بعد از جلسة نخستوزيري, آقاي دكتر مكري گفتند: ?من شما را ميرسانم به خانه...? اتومبيلي از مرحوم رادنيا در نخستوزيري گرفت و رفتيم... ابتدا به نزد صادق قطبزاده... و شگفت اين بود كه به اتاق خبر رفتيم... آقاي دكترمكري مطالبي اظهار داشت. عدهاي كرد هم آنجا بودند, شنيدم كه آقاي دكترمكري به آقايان گفت كه من (يونسي) استاندارشان هستم, در حالي كه نبودم. پرسشگر تلويزيون به درخواست صادق قطبزاده يكي دو سؤال از من كرد. من هم چيزهايي گفتم. در اين حدود كه مردم كرد مردمي ستمديدهاند و از امام و انقلاب توقع دارند, و از اين حرفها.... باري فرداي آن شب روزنامهاي به من اعتراض كرد كه تو با آن سابقة مبارزاتي چرا با يك عده ساواكي معلومالحال نشستهاي. من تكذيبنامهاي در كيهان منتشر كردم، گويا نوشته بودم ?دار و دستة شيخ عثمان? كه پسرانش به من ايراد گرفتند... چرا ما را متهم به همكاري با ساواك كردهاي... و از اين حرفها...
tبعد درگيري سنندج پيش آمد... سه چهار روز پيش از نوروز 1358. طبعاً همه نگران بوديم و ميخواستيم اين برخورد هر چه زودتر با مسالمت پايان بپذيرد. شبي آقاي صارمالدين صادق وزيري تلفن زدند, گفتند: ?چرا استانداري را نميپذيريد, همولايتيها كشته ميشوند...? تلفنها و توصيهها مكرر شد. در ضمن بنا شد هيئتهايي بروند و وضع را از نزديك ببينند... گفتم: ?باشد, ميروم؛ اگر خودشان نامزدي براي اين پست نداشتند و مرا پذيرفتند, ميمانم...? روز اول عيد رفتم... جريانش مفصل است, در خدمت زندهيادان طالقاني, دكتربهشتي, جناب هاشمي رفسنجاني, آقاي بنيصدر و جناب صدرحاجسيدجوادي وزيركشور. كسان ديگري هم بودند: جناب يحيي صادق وزيري, جناب صارمالدين صادق وزيري و آقاي پاكنژاد .
رفتيم با دو هواپيما و مقاديري دارو و وسايل در كرمانشاه فرود آمديم! چرا؟ ـ گفتند فرودگاه سنندج در اشغال متجاسرين است ـ در صورتي كه چنين نبود.
در فرودگاه هوانيروز كرمانشاه فرود آمديم. زندهياد طالقاني كه كسالت داشتند, در يكي از ساختمانها استراحت ميفرمودند. ما خدمتشان رفتيم. يك چند نشستيم, بعد پيشنهاد كرديم كه عدهاي برويم, اگر فرودگاه سنندج باز بود و خبري نبود, تلفني به آقايان اطلاع بدهيم بيايند, اگر هم باز نبود و محيط خصمانه بود كه هيچ...
اتومبيلي از تيمسار ايراننژاد ـ استاندار كرمانشاه ـ گرفتيم و راه افتاديم. جناب صدر حاج سيدجوادي, صادق وزيريها, پاكنژاد و من, غروب به كامياران رسيديم... هوا تاريك شد و ما تازه دريافتيم كه ماشين چراغ ندارد. مانديم, مردم, بعضاً مسلح, دور ماشين را گرفتند و شروع كردند به شعاردادن و سلاح افشاندن. يك چند شعار دادند و سرانجام وقتي فهميدند كه كيستيم و به كجا و به چه كار ميرويم, كمك كردند, باطريساز آوردند, و ماشين را راه انداختند... .
فرودگاه اشغال نبود. رسيديم به پاسگاه پليس راه سنندج... تعدادي مسلح آنجا بودند و در ميانشان شماري از همشهريان خودم... خلاصه, ما را به مدرسهاي هدايت كردند, نان و پنيري خورديم, و براي استراحت رفتيم به خانة آقاي باقر وكيل, برادرخانم جناب يحيي صادق وزيري... .
شب را استراحت كرديم... گاه صداي تيري سكوت شب را ميآشفت... فرداي آن جلسهاي داشتيم كه در مدرسهاي با فرمانده سابق لشكر كردستان كه بهدست گروهي ـ كه بعدها به كومله معروف شدند ـ اسير شده بود. در ضمن شيخعزالدين هم شب هنگام وارد شده بود. البته گويا به خواهش بنده, هيئت همراه زندهياد طالقاني هم آمدند. هيئت در مدرسهاي فرود آمده بود و مهمان مرحوم مفتيزاده بود. جلسه بسيار متشنج بود, طبق معمول, و با مجاهدت آقاي صلاحالدين مهتدي. سرهنگ صفري گزارش گونهاي داد, نوار پيامش را گذاشتند كه به لشكر فرمان ميداد تسليم شود. در معرفي سرهنگ صفري, بايد بگويم كه وي افسر ستاد بود, كار صفي نكرده بود, مأموريتهاي جنگي انجام نداده بود, و حتي آن اندازه تجربه نيندوخته بود كه بداند در چنين اوقات متلاطمي بايد در ميان واحدش باشد. آمده بود شهر, شبها در باشگاه افسران زندگي ميكرد. افراد مسلح او را گرفته و به ارسال پيام به لشكر واداشته بودند.
جناب صدر حاجسيد جوادي صحبت ميفرمودند كه دو هواپيما آمدند و روي شهر شيرجه رفتند و ?جناب? صلاحالدين مهتدي شعاري دادند و جلسه را به هم زدند, و آقاي شيخ عزالدين دستشان را روي ميز كوبيدند و فرمودند: ?من ديگر با دولت مذاكره نميكنم!? يواشكي خدمتشان عرض كردم: ?آقا, حق اين است كه جنابعالي جوانها را نصيحت كنيد...? مجال ندادند, فرمودند: ?كلاه شما بود كه سرم رفت, وگرنه نميآمدم!?
سبحانالله! انگار بنده ايشان را به عمل خلاف شرع واداشته بودم كه اينطور ميفرمودند... به هرحال, جلسه به صورتي كه عرض كردم پايان گرفت و برگشتيم خانة جناب باقرخان وكيل. آقاي شيخعزالدين هم آنجا به ناهار دعوت بودند با آقاي بنيصدر... آقاي بنيصدر و وكيل گويا در دانشكدة حقوق همدرس بودند. جناب شيخعزالدين و بنده با هم بر نيمكتي مبلي نشسته بوديم... ايشان به سنّت ايام بچگي قهركرده بودند, پشت كرده بودند به من, حرف نميزدند. آستينشان را كشيدم, گفتم: ?جناب شيخ چرا قهر كردي, ناراحت نباش, در چنين جلسهاي هيچوقت سر هيچ چيز توافق حاصل نميشود... بايد ترتيبي داد كه شما با حضرت آيتالله طالقاني, دكتربهشتي و جناب هاشمي رفسنجاني, سه چهارتايي بنشينيد و حرفهايتان را با هم بزنيد.? گفت: ?مگر ميشود؟? گفتم: ?بله كه ميشود, چرا نشود؟? خلاصه, جناب صدر لطف فرمودند و تلفني موافقت آقايان را جلب كردند به ملاقات. باري, نشستند, گفتوگو كردند. شيخ برگشت و از جلسه بسيار راضي بود. گفت: ?بله, توافق شد, چه مردم خوبي هستند, هيچ فكر نميكردم...?
بعد نشستند به رأيزدن و تبادل نظر كردن دربارة انتخاب استاندار, من در اين ضمن در شهر ميگشتم, هيچ نميخواستم خداي نخواسته كسي مأخوذ به حيا بشود... در اين مدتي كه هيئت نشسته بود و با گروهها و مردم رأي ميزد, من در دكان دوست منبّتكارم ـ نعمتيان ـ مينشستم و از خاطرات زندان ميگفتم. آخرهاي شب به محل هيئت ميرفتم... كه شبي گفتند مردم پذيرفتهاند كه من استاندارشان باشم. ساعت ده شب بود, باران ميباريد كه در خدمت جناب صدر به مركز تلويزيون سنندج رفتيم و ايشان, همانجا بنده را با پيام تلويزيوني بهعنوان استاندار به مردم معرفي كردند, به آقاي مفتيزاده هم به قول خودشان ?به خودشان? از بابت انتصاب بنده تبريك گفتند.
t تشكلي به آن صورت نبود. حزب دموكرات كردستان حضور كمرنگي داشت, بعدش گروهي بود كه چندين نام عوض كرد و سرانجام كومله شد. مرحوم مفتيزاده هم جماعتي داشت با عنوان ?مكتب قرآن?.
?آن فضا هيچ شما را نگران نكرد؟
tنه, چون خاستگاه عشيرهاي داشتم, بيپشتيبان نبودم. ميدانستند اگر آسيبي ببينم بهانهاي خواهد بود براي اذيت و آزار, وانگهي با كسي دشمني نداشتم, به كسي بدي نكرده بودم. در معنا در شهر غريب بودم و اسماً و رسماً به آن صورت دشمن يا مخالفي نداشتم. تعدادي كتاب پشت سرم بود, با حكم اعدام, و هفت هشت سال زندان... اينها نقاط مثبت زندگيام بود. كم بودند كساني كه چنين مزايايي داشته باشند. من هر وقت نياز پيدا ميكردم, خويشانم از محبت دريغ نميكردند. بعد هم انتخاباتي كرديم و اولين شوراي شهركشور را تشكيل داديم. با اين همه در بدو امر تحريكات زياد بود. چندان كه در بدو امر به هيئتي كه ميهمان بود (جز آيتالله طالقاني) اجازه ندادند صحبت كنند. خوب نبايد بيش از اين توقع ميداشتيم... در دمكراسي, هيچ تمرين نداشتيم, دمكراسي را با هرجومرج عوضي ميگرفتيم... به هر حال به خير گذشت. بعد هم كه هيئت به تهران برگشت. آقاي شيخعزالدين حتي اين اندازه ?نرمي? نداشت كه بيايد و اين مردم محترم را بدرقه كند. آخر به سلامتي ميزبان بود... رفته بوديم فرودگاه, مرحوم طالقاني و شهيد بهشتي فرمودند: ?پس كو شيخ عزالدين؟? عرض كردم, الآن خدمت ميرسند.? ولي كجا خدمت برسد, در شهر نبود, صبح به سقز رفته بود. وقتي هم گله كردم, فرمودند: ?بله, فلان حاجي در بوكان به رحمت خدا رفته بود, رفتم بر جنازهاش نماز بگذارم!... اين هم رهبر سياسي و روحاني مردم كُرد, به اصطلاحِ صداي آمريكا!
بعد هم براي تعيين حكومت رفراندوم شد كه مردم كردستان بهرغم شركت نكردن شيخعزالدين در رفراندوم به جمهوري اسلامي رأي مثبت دادند و اتفاقي هم نيفتاد. 95 درصد اعتنايي به شركت نكردن شيخعزالدين در رفراندوم نكردند... .
? برخلاف نوشتة آقاي غني بلوريان كه ميگويد در سقز به صندوقها حمله كردند, در انتخابات شوراي شهر, مثل اينكه هواداران مفتيزاده بيشتر رأي آوردند؟
t نه, متعادل بود... بين دو طرف تعادلي بود.
?غني بلوريان مدعي است كه در جريان درگيري سنندج, بيش از هزار نفر كشته شدند... .
tنه, اصلاً اينطور نيست. سه چهار نفر كشته شدند... نه, بيشترش هياهو بود.
tخيال نميكنم كه نقشي داشت. آنطور كه من ميشنيدم و ميگفتند آقاي صفدري بد آدمي نبوده, در حد توانايي به درد مردم ميرسيده. وقتي انقلاب ميشود ايشان به پادگان ميروند, پادگان را در دست ميگيرند. حالا بنا به دستور يا به ابتكار شخصي؛ مرحوم مفتيزاده استانداري ميروند و بر جاي استاندار مينشينند و از همان مسند هم حكم ميرانند. حالا آقاي صفدري اوامرشان را اجرا نكرده يا درست اجرا نكرده, بنده نميدانم.
tمن در مقام نمايندة دولت با همه رابطه داشتم... با مرحوم مفتيزاده رابطة خصوصي نداشتيم. ايشان امكانات استاندار را بيش از حد معقول ارزيابي ميكرد. مثلاً دعوت ميكرد از شهرستانها براي شركت در كنفرانس خودمختاري. بعد ميفرستاد استانداري كه هزارودويست تختخواب, هزار و دويست تشك و... بدهيد من كنفرانس دارم. من البته چنين امكاناتي را در اختيار نداشتم و چون نداشتم طبعاً نميدادم و وقتي نميدادم ايشان خيال ميكردند دارم و نميدهم و....
tآقاي زرينهكفش مرد محترمي بود. وانگهي چه اشكال دارد ارادتمند آقاي مفتيزاده هم باشد؟ حُسن اين عمل اين بود كه اقلاً آقاي مفتيزاده درمييافت كه ظاهر و باطن همين است كه ميبيند.
t پولي نبود. يك ميليون تومان بود. هر چند آن وقتها يك ميليون, يك ميليون بود. نامهاش كه به دست من افتاده بود و موجود است, كه ميگويد اين پول كفاف تبليغات اسلامي را نميدهد.
?گفته ميشود در دوران استانداري جنابعالي, شما به علت گرايشهاي قبل از انقلابتان و... با گروه مفتيزاده رابطة خوبي نداشتيد. در مصاحبهاي با روزنامة انقلاب اسلامي گفته بوديد ما علامهاي در كردستان نداريم, كه عدهاي اعتراض كرده بودند, اصطكاكي بين شما پيش آمده بود؟
tبله, اين حرف را من زدم, حالا هم بر اين پندار استوارم. ما علامهاي در كردستان نداريم. با اين عنوان با مرحوم مفتيزاده مكاتبه ميشد. يا از او نام برده ميشد. به حق خودش راضي نبود, كار را به جايي باريك كشانده بود, كساني را ميگرفت و به لشكر تحويل ميداد و به فرماندة لشكر مينوشت زنداني كند! من هنوز دستور بازداشت را به خط مرحوم در اختيار دارم.
tطرفدار؟ در مركز طرفدار داشت, در سنندج هم هواداراني داشت, اما آنطور نبود كه بفرماييد نيمي از شهر يا استان به دورش جمع بودند. خدا رحمت كند, مرد متظاهري بود. يك روز اعلاميهاي منتشر كرده و گفته بود كه استاندار, استانداري را به كاخ كرملين تبديل كرده است. بساط عيش و نوش راه انداخته, آقاي زرينهكفش را ديدم كه ناراحت است. چون ميدانست كه در شبانهروز شانزده ساعت كار ميكنم و يك وعده هم بيشتر غذا نميخورم... آقاي زرينهكفش به مرحوم مفتيزاده اعتراض كرده بود.
آن مرحوم از گفتن مطالب خلاف حقيقت هم ابايي نداشت. شبي خدمت جناب هادوي بودم, دادستان كل؛ امامجمعه بيجار هم تشريف داشتند. فرمودند اين جريان شيخعزالدين و مفتيزاده چيست؟ چهطور شده براي شيخعزالدين كه آمده بود به حضور امام(ره) مشرف شود, هواپيما ميفرستند, ولي آدمي مثل مفتيزاده پياده به تهران آمده بود. گفتم: ?ماشين شورلت رستاخيز را چه كار كرده است؟ يعني ماشين دولت را فروخته! چندين بار نامه نوشتهايم, ماشين را پس نميدهد. خوب, با همين ماشين ضبطي بيايد تهران, ديگر چرا پياده!؟?
بعضي حركاتش با افكارش نميخواند. پولي در اختيارم گذاشته شده بود براي كمك به كسانيكه در جريان تظاهرات پايان حكومت شاه, خانهها و مغازههاشان از سوي گروههاي چماقدار آسيب ديده بود. يكي از هواداران مرحوم مفتيزاده را مأمور كردم كه با راهنمايي مرحوم مفتيزاده فهرستي از اين آسيبديدهها تهيه كند. فهرست را تهيه كرده بودند, اما غيرخوديها را به حسا ب نياورده بودند. گفتم: ?در اين صورت يهودي و مسيحي نميبينم? گفتند: ?آخر آنها يهودي و مسيحياند.? به هر حال اينگونه تبليغات قرآني ميكردند!
?از درگيريهاي مريوان بفرماييد.
tدرگيري به آن معنا نبود. عدهاي ?قيادة موقت? بودند كه با مرحوم مفتيزاده همكاري ميكردند و گاه با مردم خوب تا نميكردند. يك بار هم به اتوبوس مدرسة دخترانه تيراندازي كرده و يكي دو تايي را زخمي كرده بودند. تلفن زدم به خويشاوندانم در بانه, گفتم آدم بفرستند پنجوين به مجيدخان پسر رشيدخان از طرف من بگويند, كه پسرش كاميار را بگويد بيايد نزد من كارش دارم. مجيدخان پدر همان هفت برادر شهيد بانهاي است. كاميار رئيس گروه در قيادة موقت بود, بعدها در برخورد با حزب دموكرات كشته شد. كاميار آمد و مانع از بعضي زيادهرويها شد.
tاو هم در بانه به سبك خودش, بهنام دين(!) حكومت ميكرد. چشمداشت مردم, از دين, رحم و عطوفت بود. اما در عمل سرخورده بوديم. روزي در فرمانداري بانه زني عريضهاي به دستم داد. در حضور شيخجلال حسيني گفت: ?از اين آقا (يعني از شيخ جلال) بپرس شوهرم را چهكار كرده...؟? از شيخ پرسيدم, چشمكي زد و سري تكان داد. گفت: ?فرستادهام زندان حزب, (با حركتي خاص)? آخر سر فرمود: ?در ضمن راه كلكش را كندهاند!? گفتم: ?نفهميدم؟? گفت: ?كشتيم! همين, كشتيم!?
يادم هست يكي دو بار در استان راهزني گزارش شد. سرهنگ حاجيلو ـ رئيس ژاندارمري استان ـ را خواستم, گفتم: ?چه بايد كرد؟? گفت: ?از اين زرهپوشها داريم, دو دستگاه در بانه, چند دستگاه در سنندج, مريوان... بهترين راه اين است كه اينها شبها در ساعت معين بهطور كشويي در راهها حركت كنند. مثلاً از سنندج به سقز و در عين حال از سقز به سنندج, از بانه به سقز و از سقز به بانه... و همينطور اليآخر. بدينترتيب راهها تأمين بشوند. به اين منظور رفتيم بانه, اما جناب شيخ اجازه نفرمود... ناچار به اشاره من كلاج زرهپوشها را پياده كرديم و باز آمديم. اين هم دلسوزي و محبت آقايان به مردم... .
? شما همراه با شيخ عزالدين به ديدار آيتالله خميني رفتيد؟
tمن او را بردم خدمت حضرت امام. آقاي شيخعزالدين براي استقبال از حضرت امام به تهران نيامده بود؟ از طرفي سخت علاقهمند بود كه خدمت حضرت امام مشرف بشود. از طرف ديگر خوش نداشت همينطور راه بيفتد و بيايد... گويا استاندار آذربايجان غربي خواسته بود او را بياورد, منتها دست بر قضا آن روز موعود هوا آشفته شده و هليكوپتر برنخاسته بود و شيخ كه آشنايي با مسائل فني نداشته, از اين جريان, به بيميلي مقامات تعبير كرده و قهر كرده بود؛ بنده خدمت جناب صدر حاج سيدجوادي ـ وزير محترم وقت كشور ـ عرض كردم: ?بد نيست اگر با واسطة من به حضور حضرت امام مشرف بشود. اگر چنين بشود گشايشي در امور جاري استان حاصل خواهد شد و گرفتاريها تخفيف خواهد پذيرفت.? جناب صدر مثل هميشه در كمال حسن نيت لطف فرمودند, و ما شيخ را با چند روحاني ديگر ازجمله مرحوم ملاعبدالله محمدي امامجمعة سقز, آقاي شاريكندي كه بعدها ترور شد ظاهراً بهدست كومله و جناب ملاصالح ـ امام جمعة اشنويه ـ و يكي دو تاي ديگر به تهران برديم و خدمت حضرت امام رسيديم.
ملاقات كوتاه بود و دامنهاي نداشت. بعد هم شيخ عزالدين در مصاحبه با خبرگزاري فرانسه, قضيه را جور ديگر جلوه داده بود. به هر حال جالب نبود. مطبوعات بهخصوصي به گمان من در كار اخلال ميكردند, شيخ هم آدم خويشتنداري نبود, گزك به مطبوعات ميداد. علاقة عجيبي به خودنمايي داشت.
tروزي كه در وزارت كشور, آقاي صباغيان بر جاي آقاي صدر نشست, من طي تلگرافي به ايشان تبريك گفتم و گفتم كه استعفا ميدهم كه دست شما براي انتخاب همكارتان باز باشد, و به تهران آمدم.
?پس از استانداري در زمان رياستجمهوري آقاي بنيصدر, گويا باز از شما استفاده شد, و شما بار ديگر به كردستان رفتيد؟
tبله, در جريان گفتوگوهاي مربوط به آتشبس بود, پس از در گرفتن جنگ. در خدمت دكتر يحيي معتمد وزيري ـ سفير ايران در جمهوري چكسلواكي ـ و مرحوم سرهنگ حسن اردلان. اگر يادتان باشد آقايان به امام گزارش كرده بودند كه حزب دموكرات زن و بچة مردم را در سنندج به گروگان گرفته, امام فرمان دادند و جنگ شروع شد. پس از چندي بنده را با آقايان فرستادند, بر اين اساس كه گزارش پايه و اساسي نداشته و آتشبس بشود. در جريان اين مذاكرات هم آقاي شيخعزالدين خيلي بازي از خودش درآورد. از خودش رأي و نظر نداشت, نگاهش به دهن يك مشت جوان كوملهاي بود.
? تحليل خودتان از اين قضايا چه بود؟ دست به اسلحه بردن؟ زودرس بودن انقلاب؟ عدمتمرين دمكراسي براي ملت و گروهها؟ تندروي گروهها؟ عدم تحمل همديگر؟ عدم توجه دولت به كردستان؟ يا چه مسئلة ديگري بود كه سبب اين حوادث شد؟
tهمة اين چيزهايي كه فرموديد مؤثر بودند, هر يك در جاي خود. در ريشهيابي بايد بگويم گامي در دمكراسي نزده بوديم. تساهل و تحملي نياموخته بوديم, مخالفت و موافقتي, بهصورتي كه در ميان گروههاي متمدن رسم است, نياموخته بوديم... ايدئولوژي خاصي نبود كه بگوييم راهنماي عمل بوده؟ فلاني بود كه خود را به فلان مقام در پايتخت يا در نهضت ميبست, ديگر سنجشي به آن معنا در بين نبود... ميگفتند فلاني, فلاني را تأييد كرده, فلاني از ساواك مواجب ميگرفته, فلاني در جشنهاي شاهنشاهي در فلان مجله يا روزنامه مقاله نوشته... مواجب بگير زياد بود. اين جريان تنها و تنها منحصر و مخصوص به كردستان هم نبود. همهجا اينطور بود, در كردستان شايد كمي بيشتر... .
? جمع بندي شما از آن چهارماه دورة استانداريتان چيست؟ شما به علت سوابق قبل از انقلاب و فعاليتهايي كه داشتيد در جوامع كُرد, شناخته شده هستيد بعد از گذشت اين چند سال جمعبندي شما چيست؟ عدهاي ميگويند اگر احزاب منطقي بودند, دست به اسلحه نميبردند و ميتوانستند در آن شرايط به نفع مردم كرد كار كنند.
tمن هم همين اعتقاد را دارم. اگر احزاب دست به اسلحه نميبردند, اگر منطقي بودند, اگر... اين ?اگر?ها بيمايه نيستند. اينها يك دنيا مسائل در پشت سر دارند, يعني به عبارتي تمرين دمكراسي نداشتيم, بايد همين ميشد كه شد. متأسفانه نظام گذشته مايهاي به ما نداده بود تا براساس آن, به اتكاي هم مثل اعضاي يك خانوادة معقول با هم راه بياييم. بنده معتقدم حالا هم اگر آن وضع سال 57 پيش بيايد, باز چهارنفر را نمييابيد كه بر سر يك مسئلة واحد اتفاقنظر داشته باشند. دستگاه سابق ?قحطالرجال? بهوجود آورده بود. بهقول يكي از دوستان, دولت براي ادارة ده دوازده استان درمانده بود. آدم موجه پيدا نميكرد كه بهعنوان استاندار نصب كند. در عين حال, درنتيجة همين ناداني همه مدعي بودند,همه ادعاي رهبري داشتند,كسي كسي را قبول نداشت, و شد آنچه نبايد ميشد. نمونة كوچكش همين آمدن هيئت به سنندج بود... اغراق نيست اگر بگويم هركس براي خودش يك طرح ?خودمختاري? داشت, كه ميخواست با خودنمايي آن را به هيئت ارائه دهد و به هيئت حالي كند كه تراوش ذهن و مغز اوست!
? اخيراً ديولت طي مقالهاي دربارة كردستان نوشت كه ?قاضيمحمد به اعتبار متفقين و شوروي قيام كرد, كه بعد از خروج آنها شاه آنها را قرباني كرد. برخورد ملامصطفي با عبدالكريم قاسم پيش آمد. امريكا ميخواست روي عراق را كم كند. شانزده ميليون دلار از طريق تهران به كردها داد, ملامصطفي قيام كرد,بعد هم بعثيها قيام و كودتا كردند و منجر به قضية 1975 (1354) شد. كه ملامصطفي را به كرج آوردند.?
tشانزده ميليون دلار كه نه. اين يك چيز سمبليك بود تا بگويد كه صليب سرخ امريكاست كه دخالت دارد. خود شاه ميگفت كه ساليانه دويست ميليون دلار از آمريكا براي كمك به ملامصطفي كمك ميگيرد. نتيجة عمل ملامصطفي با اوجلان خيلي فرق دارد... اوجلان مردم را زنده كرد, در حالي كه به درستي دريافت كه زمان جنگهاي پارتيزاني به سر آمده است, و بايد رفت در خط تبليغ و اقناع.
? شما هم استاندار كردستان بوديد, هم با آقاي صدر وزير كشور و دادگستري دولت موقت دوستي داشتيد. آيا در تدوين قانوناساسي با شما مشورت شد؟
tخير.
? در تهران جمعيتي به اسم جمعيت كردهاي مقيم مركز شكل گرفت. اين جمعيت چه ميگفت؟
tمن در جريان كار اين جمعيت نبودم, ولي قاعدتاً بايد هدفش اين بوده باشد كه همولايتيهاي مقيم مركز را به يكديگر نزديك كند, و به مردم غيركرد بشناساند... و در عين حال مسائل كردستان را در مركز پي بگيرد و احياناً در مركز به دولت فشار آورد... به هر حال, تا آنجا كه من ميدانستم بهجاي خاصي وابسته نبودند, و هدفهاي نهاني خاصي را دنبال نميكردند, جماعت يا جمعيتي بودند مثل جمعيت آذربايجانيهاي مقيم مركز, خراسانيهاي مقيم مركز و امثالهم.
? به نظر شما اگر حاكميت مركزي دچار تزلزل شود, باز در كردستان درگيري ميشود؟ براي حل قضيه چه بايد كرد؟
tدرست نميدانم, در عرصة پيشگويي و اينگونه مسائل آموزشي ندارم... سؤال را هم درنيافتم. حاكميت دچار تزلزل شود, يعني چه؟ حاكميت كه نبايد هميشه با كردها يا با هر قوم و طايفة ديگر اين كشور كثيرالمله با چماق حرف بزند... راه معقول همين دوستي و برادري و گفت و شنود است. كشور نياز به آگاهي و دمكراسي و تساهل و تسامح دارد... استقرار دمكراسي نياز به تمرين, و خويشتنداري دارد... خويشتنداري را با چماق به مردم نميآموزند... وقت ميخواهد و صبر و گذشت. دولتهاي گذشته در كردستان كار چنداني نكردهاند. كردستان نياز به سرمايهگذاري دارد. يادم هست آنوقت كه من آنجا بودم, بودجة سالانة استان (بودجة عمراني) 137 ميليون تومان بود, كه آن هم به علت تشريفات اداري و بوروكراسي و كوتاه بودن فصل كار جذب نميشد. بايد فكري براي اين مشكلات كرد.
? در جايي فرمودهايد كردها پناهي جز ايران ندارند... .
tبله, همين طور است. قرابتي كه كردها با ?ايرانيان? حس ميكنند با هيچيك از اقوام خاورميانه حس نميكنند. شايد در مطبوعات خوانده باشيد, از اردوگاههاي تركيه فرار ميكنند, به اردوگاه ايرانيان ميآيند. چرا؟ براي اينكه در خاورميانه ايرانيان تنها قومي هستند كه با آنها اشتراك زبان و نژاد و مليت دارند. كساني مثل من با فرهنگ اين مردم زيستهايم. من فكر ميكنم اگر روزي به فرض محال كردستاني مستقل هم بهوجود آيد, كساني مثل من هرگز از اين فرهنگ نخواهند بريد.
? در تاريخ تحولات كردستان گاه به عجايبي برميخوريم. شيخعزالدين يك روحاني است, چهطور ميشود كه با كوملة كمونيست اينقدر نزديك ميشود؟
tاين سؤال را از خودشان بايد بكنيد.
tنميدانم. عدهاي را صدام غغلغك ميداد, عدهاي را غرب, عدهاي را شرق... خوب ديگر, مثل همة احزاب ممالك نيمهمستعمره.
?در مورد حزب دموكرات كردستان ارزيابيتان چيست؟ آيا دربارة نقطة اوج و فرود در تاريخ حزب دموكرات تحليلي داريد؟
tمن سؤال را درست نميفهمم... ضمناً اين را توجه بفرماييد كه من يك فرد سياسي حرفهاي نيستم, غلطانداز چند روزي در مداري افتادهام, و كاري را به سفارش, انجام داده يا ندادهام... من اصولاً اين كاره نيستم... پس از آن جريانات اعدام و زندان, و دربهدري زن و بچهها و خواريهاي پس از زندان, يك نوع رميدگي و نفرت نسبت به تحزّب در خود حس ميكنم... .
? اخيراً مطلبي از يكي از شخصيتهاي سياسي در مطبوعات منتشر كردند. در اينباره كه امريكا ميخواهد به عراق حمله كند. پيشنهاد شخصيت ايراني اين بود كه كردهاي شمال عراق بهتر است با امريكاييها همكاري كنند... تحليل شما چيست؟
t من چيزي به اين صورت نخواندهام, اما بهعنوان يك فرد خيال ميكنم كه كردها بهتر است با امريكاييها همكاري كنند, منتها برخلاف معاملة مرحوم بارزاني, تضمين كتبي بگيرند. يك نكته را خوب درمييابم, و آن اين كه كردها علاقهمندند برادران ايرانيشان اگر لطفي در حقشان نميكنند دست كم, كملطفي نكنند, و در كنفرانسها اولين نفري نباشند كه اعلام كنند با خودمختاري كردستان عراق مخالفاند. به راستي مفهوم اين گفته چيست؟ جز اين است كه من عرب غير ايراني را به تو ايراني ترجيح ميدهم؟ متأسفانه اين بيماري اخيراً از وزراي خارجه به جناب رئيسجمهور هم سرايت كرد... حتي آقاي خاتمي, كه ميفرمودند هيچ كردي را نميشناسند كه ايراني نباشد!
? پس از آمدن آقاي خاتمي ارزيابي شما از وضع امروز كردهاي ايران چهگونه است؟
tخيال نميكنم آقاي خاتمي كار زيادي براي كردستان كرده باشند... دقيقاً نميدانم براي كردستان چه كا ر كردهاند. همولايتيها معمولاً مينالند.
? جناب آقاي دكتريونسي, متشكرم از اين بابت كه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد.
خواهش ميكنم.t