نوانديشي مكتب اصفهان
و
آيت‌الله العظمي حاج‌رحيم ارباب
گفت‌وگو با دكترمحمد باقر كتابي


اشاره: دكترسيدمحمدباقر كتابي, در سال 1302 هجري شمسي در اصفهان به‌دنيا آمد. وي پس از گذراندن دورة متوسطه در دبيرستان‌هاي صارميه, سعدي و ادب, ليسانس خود را در سال 1332 در رشتة حقوق از دانشگاه تهران اخذ كرد. سال‌هاي دانشجويي وي در بحبوحة مبارزات دكترمحمد مصدق و كودتاي 28 مرداد گذشت. پس از آن وي در اصفهان, در دبيرستان‌هاي هاتف, قدسيه و هراتي تدريس مي‌كرد. در مرحلة بعدي تحصيلات عالي خود, به خاطر دلبستگي و گرايش به مباحث عرفاني و ادبي, تغيير رشته داده و سرانجام دكتراي الهيات,‌ عرفان و ادبيات فارسي را در سال 1347 از دانشگاه تهران دريافت كرد و بعدها ادبيات عرب, ادبيات فارسي و متون عرفاني را در دانشگاه اصفهان تدريس مي‌كرد. ايشان پس از بازنشستگي نيز با دانشگاه‌ اصفهان همكاري داشته و تدريس متوني مانند مثنوي مولانا, حديقه سنايي, غزليات حافظ, نهج‌البلاغه و تأثير قرآن و حديث در ادب فارسي را به عهده دارد. دكترمحمدباقر كتابي از شاگردان نزديك حضرت‌آيت‌الله‌العظمي حاج رحيم ارباب بوده و بيست و هشت سال از محضر درس آن استاد عرفان و فقه و رياضيات, بهره‌مند شده است. اين گفت‌وگو بهانه‌اي است براي يادكرد آن حكيم و عارف فرزانه.

آقاي دكتركتابي! شاگرد شما مهندس ميثمي, در خاطراتش از شما به‌عنوان شخصيتي كه الگوي اخلاقي, ديني و تربيتي ده‌ها هزار دانش‌آموز ايران و هزاران فارغ‌التحصيل دانشگاه اصفهان و صنعتي بوده‌ايد, ياد كرده است. وي دو مؤلفه براي شخصيت شما قائل است؛ غير از ديني بودن و ملي بودن و اخلاقي و مذهبي بودن, شما به دو شخصيت فرهيخته ارادت داشته‌ايد, يكي مرحوم حاج‌آقا رحيم ارباب بوده و ديگري مرحوم دكترمحمد مصدق. البته اين گزينش نشانه‌اي از جهت‌گيري‌هاي فكري و سياسي شماست. امروز مي‌خواستيم با انديشة حاج‌آقا رحيم ارباب آشنا شويم و اين از زبان شما كه هميشه در مسجد ايشان نمازجماعت مي‌خوانديد و به ايشان ارادت داشتيد, شنيدني و ‌آموختني خواهد بود. زيرا كه ايشان شخصيت پنهاني دارند و مثل كوه يخي مي‌ماندند كه شايد يك دهم آشكارش را هم مردم نشناختند, چه برسد به آن نُه دهمش كه زير آب است و دور از دسترس انديشة ما.
بله, من به ايشان خيلي ارادت داشتم. من دوست ندارم كه از خودم تعريف كنم, ولي مولانا, بسيار زيبا مي‌سرايد كه:
مادح خورشيد مدّاح خود است كه دو چشمم سالم و نامُرمَد است
معمولاً ما اين‌طور هستيم. چون خودمان كه چيزي نداريم, خودمان را به شخصيت‌هاي خيلي بزرگ مي‌بنديم و از آنها كسب وجاهت مي‌كنيم. من دلم نمي‌خواهد اين‌گونه باشم, ولي چاره‌اي ندارم. واقعاً از كودكي به فكر بودم كه افرادي را انتخاب كنم كه اينها انسان باشند, انسان واقعي. در زمان كودكي تا جواني و بعد از جواني ما, چند نفر در روحانيت زبده بودند. يكي از آنها مرحوم حضرت ‌آيت‌الله‌العظمي ارباب بود, يكي مرحوم طبيب و حكيم حاج‌ميرزا علي آقاي شيرازي بودند, يكي ديگر هم مرحوم حاج‌شيخ مهدي نجفي, دايي خود من بود كه يادم هست آن وقت‌ها مي‌گفتند اَزهَدِ مردم اصفهان است. از بزرگان ديگر, مرحوم حاج‌ملاحسينعلي صديقين در اصفهان بود و ديگر از مرحوم محمدباقر الفت بزرگ مي‌توان نام برد كه او هم از انسان‌هاي عجيبي بود كه ناشناخته ماند.
در قطب سياسي, ممكن است آدم خيلي‌ها را دوست داشته باشد, ولي كسي كه مورد عنايت همه بود و معمولاً هم مردم آن زمان, خصوصاً افراد بصير دوستش داشتند, مرحوم دكتر محمدمصدق بود و بعدها مرحوم آيت‌الله طالقاني, كه به ايشان هم خيلي ارادت داشتم و كراراً مي‌شد كه به تهران مي‌رفتم و در زندان‌هايي كه ايشان بودند و يا در دادگاه محاكمات ايشان شركت مي‌‌كردم.
من به هيچ‌وجه لايق دوقطبي كه عرض كردم نبودم. مگر اين‌كه بگويم محب و دوستدار اينها بودم, ولي هرچه فكر مي‌كنم چه تناسبي با آقاي ارباب مي‌توانستم داشته باشم, خودم نمي‌دانم. همچنين در قطب سياسي هم من هيچ‌گاه لايق نبودم كه خودم را به اين بزرگان منسوب كنم, ولي اينها را دوست مي‌داشتم. به‌خصوص به آيت‌الله ارباب عشق مي‌ورزيدم. تقريباً حدود بيست و هشت سال, هر وقت كه ممكن مي‌شد در خدمت ايشان باشم, مي‌رفتم و در نماز ايشان و پاي خطبه‌هاي ايشان و از ارشادهاي ايشان بهره‌مند مي‌شدم؛ و گاه در خانة ايشان, ساعت‌ها سؤال‌هايم را از محضرشان مي‌پرسيدم و ايشان كريمانه پاسخ مي‌فرمودند. حتي يك وقت از آقا خواهش يك درس كردم. ايشان پذيرفتند كه "شرايع" را كه در فقه است, تدريس كنند. البته من اول به فكر منظومة حاج‌ملاهادي سبزواري بودم, ولي ايشان ترجيح دادند كه شرايع را شروع كنيم. البته اين درس‌ها ادامه نيافت, زيرا بينايي ايشان در اين اواخر, آن‌طور كه يادم هست از سال43و44, كم شد و بعد كم‌كم بينايي خود را از دست دادند. بعد هم بيماري‌هاي ديگري براي ايشان پيدا شد و طبعاً تدريس براي ايشان دشوار بود. البته من گاهي خدمتشان مي‌رفتم. ايشان روي تخت خوابيده بودند, بينايي هم نداشتند و واقعاً از بيماري‌هاي متعدد در رنج بودند, با اين همه, خلق و خوي تدريس و تهذيب و تعليم را حتي در بستر بيماري هم از دست نداده بودند.
خوب به خاطر دارم كه استاد علامه مرحوم جلا‌ل‌الدين همايي, بارها به ديدن ايشان مي‌آمدند. ولي مثل اين‌كه به دريايي رسيده باشند, زانوي ادب بر زمين مي‌زدند. با اين‌كه مرحوم حاج‌آقا‌رحيم ارباب نابينا بودند, ولي پاسخگوي مسائل فلسفي و پرسش‌هاي حضرت استاد همايي مي‌شدند. ايشان همواره حاضرالذهن بودند و شعرهاي منظومه را از بر مي‌خواندند. مرحوم حاج‌آقا رحيم غير از معارف اسلامي, از فقه و اصول و ادبيات و فلسفه و كلام و حكمت و عرفان, در رياضي هم استاد مسلم بودند, چه در نجوم و هيئت و چه در اصل رياضيات.
ظاهراً امتيازي كه حاج‌آقا رحيم بر ديگر مراجع داشتند, اين بود كه ايشان هيچ‌وقت از لباس روحانيت استفاده نمي‌كردند, دوم اين‌كه هيچ‌وقت رساله‌اي ننوشتند, سوم اين‌كه وجوهات هم دريافت نمي‌كردند, چهارم اين كه نمازجمعه را واجب عيني مي‌دانستند. حالا شما مي‌توانيد توضيح بدهيد كه دلايل پنهان آن چه بوده است؟
من خيلي كوچك‌تر از اين هستم كه دربارة ايشان سخني بگويم, ولي بايد يادآور شوم كه ايشان افتخار شاگردي سه استاد بزرگ را داشتند, يكي مرحوم جهانگيرخان قشقايي بود, كه شرح حالش را براي من طي يكي دو روز, به‌طور مفصل مي‌فرمود و من يادداشت مي‌كردم. در رسالة دكتري خودم, رجال اصفهان (جلد اول) بخشي از آن را آورده‌ام. هميشه هم ايشان از حضرت مرحوم قشقايي به مرحومِ خان تعبير مي‌كردند و مي‌گفتند: "مرحوم خان اين‌جور مي‌فرمود." از آنجا كه مرحوم جهانگيرخان خودشان ايلي بودند و وقتي وارد حوزة درس و بحث شدند, عمامه به سر نگذاشتند و همواره با همان كلاه پوستي ايلي بودند, احتمال مي‌دهم كه حاج رحيم ارباب در اين كار اقتدا و اقتفا به استاد بزرگوارشان كرده باشند. حتي روزي اين را خودشان با تبسمي كه هميشه بر لب داشتند, براي من گفتند. آن روز در شرح حال مرحوم جهانگيرخان براي من گفتند كه "يك روز صبح زود ديدم كه درِ خانة ما را مي‌زنند, رفتم ببينم كيست, ديدم مرحومِ خان است, گفتم: "آقا بفرماييد داخل" گفتند: "رحيم, ديشب خواب ديدم عمامه‌اي شده‌‌اي, آمدم ببينم نكند شده باشي"" البته اين را با خنده مي‌گفتند. چون بعضي به ايشان ايراد مي‌كردند كه "آقا چرا شما كه در سلك روحانيت هستيد, عمامه نداريد؟" مثل استادشان كلاه پوستي مي‌گذاشتند. آن آقا گفت: "اگر خدا در روز قيامت از شما بپرسد كه چرا اين كار را نكرديد, چه جواب مي‌دهيد؟" ايشان پاسخ دادند: "اگر مي‌گذاشتم و خدا از من مي‌پرسيد, چه تناسبي با اين لباس داشتي؟ آن‌وقت نمي‌دانستم چه جواب بدهم."
در زمان ايشان مراجع بزرگي زندگي مي‌كردند, ازجمله مرحوم آيت‌الله سيدابو‌الحسن اصفهاني, مرحوم حكيم, مرحوم آيت‌الله خويي و مرحوم آيت‌الله حاج‌آقاحسين بروجردي كه ديگر تقريباً منحصر به فرد شده بودند. شايد ايشان فكر مي‌كردند كه رساله نوشتن با وجود رسالة آقايان لزومي ندارد, ولي هركس مي‌آمد و از ايشان مي‌خواست كه از فتاوي خودشان بگويند هم دريغ نداشتند. حتي يادم هست در بحث ارث همسر, ايشان معتقد بودند كه همسر از تمام ماترك مرد سهم مي‌برد. اگر هم كسي فتواي خودشان را مي‌خواست, به‌طور مفصل بيان مي‌فرمودند. آية قرآن را مي‌خواندند كه: "و لهن الربع مما تركتم" و استدلال آيه‌اي مي‌كردند, ولي نمي‌نوشتند. نه‌تنها فتوا ننوشتند, بلكه كتاب هم ننوشتند. در عين حال, با وجود معارفي كه در سينة‌ايشان بود, علامة همايي مي‌فرمودند كه "من اعتقاد راسخ دارم كه در كل حوزه‌ها فعلاً در مقام جمع‌الجمعي مثل حاج‌آقا رحيم ارباب وجود ندارد, آن‌چنان كه تمام معارف را در حد استادي بداند."
همچنان كه آن دو استاد بزرگوارشان, مرحومِ خان و مرحوم آخوند كاشي كلمه‌اي ننوشتند, ايشان هم ننوشتند. شايد هم اصلاً‌ نمي‌خواستند. نمي‌دانم من اين را با چه بياني بگويم, ولي در اعمال و احوال زندگي ايشان مي‌ديدم كه اصلاً‌ نمي‌خواستند مطرح باشند. نمي‌خواستند كه عنواني داشته باشند. خودشان روزي به من گفتند: "آقا, چه نعمت بزرگي است خمول" و خمول يعني گمنامي. گويي صدايشان همين حالا در گوش من است.
همان‌طور كه قبلاً از شما شنيده بوديم, ايشان شيفتة مثنوي مولانا بودند و در مثنوي صاحب‌نظر بودند, شايد فكر مي‌كردند كه مثنوي بهترين تفسير قرآن و "فقه‌الله الاكبر" است. يعني در حال و هوايي بودند كه فقه اصغر را شأن خودشان نمي‌دانستند كه رساله بنويسند. آيا احتمال مي‌دهيد اين‌طور باشد؟
نه, به نظرم نمي‌آيد كه اين‌طور باشد. چون وقتي دربارة مباحث عرفاني صحبت مي‌كردند, توجهشان بر مثنوي و آثار مولانا بود, نه روي فقهي كه ما مي‌گوييم. چون فقه يكي از اعمال عبادي است, عمل است. اگر هم گوشه‌اي از آن راجع به نماز و ادب حضور و عرفان باشد, آن مربوط به چيز ديگري است. حاج‌آقا رحيم, يك دوره فقه در نظرشان بود. هر گوشه‌اي از فقه را از ايشان سؤال مي‌كردي, با كمال استدلال جواب مي‌دادند و تا آخر عمر هم حاضر نبودند كه تغيير بدهند, چون مدت‌ها روي آن مسائل انديشيده و كار كرده بودند. حتي يك‌دفعه من از ايشان پرسيدم كه آقا, چه دليلي دارد كه متنجس, منجّس باشد؟ ايشان آية قرآن را خواندند كه: "والرجز فاهجر" ما به ايشان گفتيم: "رُجز شايد پليدي معنوي باشد." گفتند: "عجالتاً گردنمان بار آمده" و من از اين بيانشان احتمال مي‌دادم كه براي خودشان مسلم نبود كه متنجس, منجّس باشد, ولي احتياط مي‌كردند, واقعاً هم نجس مي‌دانستند, ولي مثل اين‌كه برايشان مسلم نبود.
نه, اين جهت نيست, واقعاً فكر مي‌كردند به اندازة كافي دربارة فقه, كتاب و رساله هست، جهات ديگري را بايد پيگيري كرد. آنچه به نظر ايشان خيلي مهم بود, تقوا و كمال انسانيت بود. آن عرفان واقعي و انسان‌شدن بود, اينها به نظرشان مهم بود و اصلاً تعاليمشان بر همين اساس بود. اگر هم ما دربارة مثنوي از ايشان مي‌پرسيديم, خيلي عالي تفسير مي‌كردند. حتي من يك دفعه در حين درسشان يك شعر پرسيدم. ايشان به من امر كردند چند بيت از مثنوي را همان‌جا بخوانم, كه من همان‌جا در حوزه درس فقهشان,‌ ابياتي از مثنوي را خواندم, به‌خصوص اين بيت يادم هست كه:
اي بسا كس را كه صورت راه زد قصد صورت كرد و بر الله زد
به نحو بسيار عالي اين بيت را تفسير كردند. تفسيرشان رفت روي داستان موسي(ع) و رفتن پيش شعيب(ع) كه در قرآن هم هست. هستة مركزي‌اش اين بود كه موسي از مدين به فلسطين (در بيابان اَيْمَن) برگشت, كه زن و احتمالاً يك پسربچه همراهش بودند. زنش هم باردار بود, در آن تاريكي و غربت, از دور آتشي ديد, "اني انست ناراً" بعد گفت كه بروم ببينم يا آتشي بياورم. "او اجد علي‌النار هدي" يا كسي را آنجا پيدا كنم. آتش كه "صورت" بود, راه موسي را زد, ولي همان‌طور كه مي‌رفت, خطاب رسيد, "فاخلع نعليك انك بالواد المقدس الطوي و انا اخترتك فاستمع لما يوحي" سر از خدا درآورد. "اي بسا كس را كه صورت راه زد", "قصد صورت‌كرد"... رفت آتش بياورد, ولي "بر الله زد" و سيرت را پيدا كرد.
بفرماييد نوآوري‌هايشان در فقه چه بود؟ گويا راجع به زن و نيز بانك‌ها نظرات متفاوتي داشتند. مثلاً مي‌گفتند در اقتصاد امروزي نمي‌شود با بانك كار نكرد. از يك افق بالاتري نسبت به بانك‌ها نگاه مي‌كردند. اگر راجع به زن, ارث, نمازجمعه, لعن و صلوات و موارد ديگر چيزهايي به خاطر داريد, توضيح بدهيد.
بله, در فقه دربارة چند چيزي كه تقريباً مي‌شود گفت به تعبيري "خلاف مشهور" بعضي از فقها بود نظراتي داده بودند. يكي ارث زوجه بود كه من عرض كردم. عقيده‌شان اين بود كه زن از همه چيز سهم مي‌برد, حتي از زمين و آيه را استدلال مي‌كردند. ديگري پاك بودن اهل كتاب بود. يكي هم وجوب عيني نمازجمعه بود كه سرسختانه بر اين عقيده پاي مي‌فشردند و هميشه نمازجمعه مي‌خواندند. خطبه‌هايشان هم ارتجالي بود و معمولاً به عربي و بيشتر هم راجع به تقوا و حسن خلق و مهرورزي.
من يادم هست بيشتر مخالفت‌هايي كه از جانب علماي سنتي با ايشان مي‌شد اين بود كه ايشان نمازجمعه را واجب عيني مي‌دانستند و مي‌‌گفتند كه اهل سنت هم همين‌طورند و ايشان را از اهل سنت مي‌دانستند.
ما به كرات اين جمله را از ايشان مي‌شنيديم كه مي‌گفتند: "و من الأسف متروكيه هذه العباده العظيمه الشريفه و تركها موجب‎‏‎ٌ لِطعن العامه علينا فينبغي اهتمامنا بها والتفاتنا عليها" گفتند اين موجب شده كه عامه ما را نكوهش كنند. بيشترين توجه ايشان به صاحب رسائل و صاحب حدائق و شهيدثاني بود كه از اعلام فقهاي شيعه بودند و نمازجمعه را واجب عيني مي‌دانستند. جهت ديگرش اين بود كه ايشان عقيده داشتند كه بين شيعه و سني فاصله نيندازيم. با هم اتفاقي داشته باشيم و جدل و جدال در بين نباشد و به همين عقيدة "وحدت كلمه" كه پس از انقلاب مورد توجه امام (قدّس‌الله نفسه الزكيّه) قرار گرفت, خيلي اهتمام داشتند. مي‌گفتند ما كاري نكنيم كه بينمان شقاق و جدايي باشد و اين طعني است براي دشمنان اسلام.
همه معتقدند كه انقلاب اسلامي از نمازجمعه شروع شد و نمازجمعه سلول‌هاي حكومت اسلامي بود و آغاز آن هم مي‌رسد به حاج‌آقا رحيم ارباب و بعد هم آيت‌‌الله منتظري و آقاي طالقاني كه حتي در زمان طاغوت هم نمازجمعه مي‌خواندند.
بله, يادم هست اولين امام‌جمعة پس از انقلاب, آيت‌الله طالقاني بود كه ما هم پشت سر ايشان اقتدا كرديم.
پيش از انقلاب هم در مسجد نارمك نمازجمعه را شروع كردند, بعد آقاي واحدي در سال 1340 ادامه داد.
من حتي شنيده‌ام كه در خود زندان هم نمازجمعه مي‌خوانده‌‌اند.يكي ديگر از نظرات خلاف مشهور ايشان هم راجع به سهم امام بود كه مي‌‌فرمودند سهم امام را هم به سادات بدهيد كه البته شما فرموديد. راجع به خمس هم نظر متفاوتي داده بودند كه بعد از ايشان هم دونفر ديگر اين فتوا را دادند, يكي حضرت امام‌خميني(رحمه‌الله عليه) و يكي هم حضرت آيت‌ا‌لله بهجت (سلمه‌الله). اين دو هم عقيده دا‌شتند كه سهم سادات هم اجازه مي‌خواهد. يعني سهم سادات و سهم امام, هر دو اجازه مي‌خواهد و اين مسئلة ساده‌‌اي نيست. عقيدة مرحوم ‌آيت‌الله ارباب اين بود كه حتي سهم امام را هم به سادات فقير بدهيد و به غير سيد ندهيد. اين هم چيزي بود كه بارها من از ايشان شنيده بودم.
دليلشان چه بود؟
شايد دربارة خمس ناظر به آية هفتم سورة حشر كه مي‌فرمايد: "فلله و للرّسول و لذي القربي واليتامي والمساكين..." فتوا داده بودند. شايد عطف به همان ذرّيه باشد, ولي من مطمئن نيستم. گاهي كه در محضرشان بودم و افرادي سهم امام مي‌آوردند, مرحوم ارباب خيلي تمايل داشتند كه افراد خودشان بپردازند. مي‌گفتند كه "اول برويد در فاميلتان پرس‌وجو كنيد, بعد از همسايه‌هايتان, دوستانتان را هم وارسي كنيد, سهم امام را به‌دست خودتان به آنها بدهيد كه احتياج دارند."
من به خوبي يادم هست روزي كه مي‌خواستم به مكه بروم, رفته بودم از ايشان خداحافظي كنم, آقايي آنجا نشسته بود كه خيلي پول آورده بود تا به‌عنوان خمس يا سهم سادات يا سهم امام تقديم ايشان بكند. ايشان بارها به آن آقا ‌گفتند كه "اين كار را خودت بكن." بعد من بلند شدم كه بروم. گفتم كه "آقا من مي‌خواهم بروم مكه, آمده‌ام خداحافظي كنم", نه اين‌كه براي من بلند شوند, بلكه براي ورود و خروج همه از سر تواضع بلند مي‌شدند.مثل هميشه براي من هم بلند شدند. چند قدم هم آمدند. من خداحافظي كردم. گفتم: "آقا! من هم يك مبلغ جزيي مي‌خواستم تقديمتان كنم, ولي حال كه ديدم از ايشان نگرفتيد, من هم عرضي ندارم." بعد ايشان مقداري پول از جيبشان درآوردند و به من گفتند: "اين را هم بگذاريد روي پول خودتان. چرا از همسايه‌هايتان غافل‌ايد, برويد و به ايشان بدهيد."
يك شاهد عيني هم بوده كه پول برده نزد حاج‌آقا رحيم ارباب. ايشان گفتند: "شما چون در مردم هستيد, و دانش مردمي‌تان بيش از ماست و بهتر موارد مصرفش را مي‌دانيد, برويد خودتان اقدام كنيد."
شايد. اين چيزي بود كه من در محضرشان شاهد بودم. خودشان به هيچ‌وجه تمايل نداشتند كه حالت تعيّن پيدا كنند. دوست داشتند كه تدريسشان بجا باشد و تهذيبشان هم بجا. بيشتر در وادي اخلاق و فضيلت اخلاقي سير مي‌كردند, به اين نيت كه مردم به‌سوي مهرورزي سوق پيدا كنند و همديگر را دوست داشته باشند. توجهشان بيشتر روي سلوك عرفاني بود تا علمي. واقعاً علم به تنهايي براي ايشان مثمرثمر نبود. شايد شيفتة همين انديشة سنايي بودند كه:
"علم كز تو تو را بنستاند جهل از آن علم,‌ بهْ بود بسيار"
هرگز هيچ‌گونه تكبر علمي در ايشان ديده نشد. معمولاً از افراد سؤال هم مي‌كردند, طوري كه تصور مي‌شد چه‌طور ايشان از آن آقا اين سؤال را مي‌‌كنند؟ ولي واقعاً از سر صدق و صفا سؤال مي‌كردند. ايشان از افرادي بودند كه به‌هيچ‌وجه ذره‌اي از رذايل اخلاقي مثل حرص, بخل و تكبر در ايشان نبود و از آن افراد ممتاز و كمياب جامعة انساني بودند كه اصلاً زاويه‌تاريك بدبيني در روحشان نبود. جز نيكويي, زيبايي و خير چيزي در آينة ذات ايشان منعكس نشده بود. وجودشان كانون گرم مهر و محبت بود. فروغ مهر و ايثار بود. به‌راستي آفتابي ـ كه براي مردمان عادي نامرئي است ـ در فضاي هستي ايشان تابيده بود, و اين همان روزنة فروغ‌بخشي است كه بدبختانه روشنايي و حرارتش جز روان معدودي از آدميان را برخوردار نمي‌سازد. كم كساني هستند كه به اين درجه از خوشبختي رسيده باشند. معمولاً درِ خانة ايشان به روي همه باز بود. از همه استمالت و دلجويي مي‌كردند. به همه مهر مي‌ورزيدند. ملجأ و مأوا بودند. مجلسشان صدر و ذيلي نداشت. به همه يكسان احترام مي‌گذاشتند.
در يك روز عيد در خدمتشان نشسته بودم و‌ هركسي به ديدنشان مي‌آمد. آن روز رئيس ژاندارمري وقت هم از در وارد شد. ايشان بلند شدند و گفتند:‌ "صبَّحكم‌‌الله بالخير و ان‌شاءالله مبارك باشد." من نمي‌خواهم خداي ناكرده در اين مقال كسي را تحقير كرده باشم, ولي كسي بود كه حوض منزل ايشان را تميز مي‌كرد و آب مي‌كشيد. عين همين جمله را براي او هم كه به ديدنشان آمد گفتند و احتراماً از جا برخاستند. با ديدن اين حالات از ايشان, واقعاً شيفته مي‌شديم و مي‌ديديم ايشان كسي است كه از خود درآمده,‌آن فضيلت اخلاقي واقعي را پيدا كرده و به عرفان واقعي رسيده بود. نمازشان هم همين‌طور بود. نماز صبح ايشان در ماه رمضان, واقعاً عجيب بود. دعاهاي ايشان در تكبيرات افتتاحيه مدتي طول مي‌كشيد. اگر گوش دلي باز مي‌شد, مثل اين‌كه در و ديوار با ايشان همخواني مي‌كردند؛ "يا محسن قد اتاك المسييء و قد امرت المحسن ان يتجاوز عن المسييء انت المحسن و انا المسييء"(1) انگار همة ذرات با ايشان ذكر مي‌گفتند. حتي يك روز كسي دربارة نماز طولاني به ايشان گفت: "آقا مگر نه اين است كه بايد "اضعف مأمومين" را رعايت كنيد؟" و آقا اين‌طور پاسخ فرمودند كه: "اضعف از من چه كسي؟! من خودم ضعيف‌تر از همه هستم." به هر حال ديدني بود. وصف او ديدني بود, نه شنيدني.
وقتي اين احوالات متعالي حاج رحيم ارباب را درمي‌يابيم, شگفت‌زده مي‌شويم كه جهانگيرخان قشقايي چه عظمتي داشته كه چنين شاگردي تربيت كرده و ايشان هم افتخار و صلاحيت داشته كه جهانگيرخان استادش باشد و اين‌قدر رابطة عاطفي با هم داشتند. آيا مي‌توانيد آن‌طور كه حاج‌آقا رحيم از استادش تعريف مي‌كرد, نقاط عطف زندگي و ديدگاه‌هاي جهانگيرخان را بيان بفرماييد؟
ايشان خيلي قبل از تولد من فوت شدند, من ايشان را نديده بودم. وفات ايشان به سال 1328 قمري است, ولي از آنجايي كه از خود حاج‌آقا رحيم شنيدم, مي‌توانم تا اندازه‌اي برايتان بازگو كنم. آن‌طور كه حاج‌آقا رحيم مي‌فرمودند, جناب جهانگيرخان از اعاظم حكما و اجله دانشمندان اصفهان بودند. وي در سال 1243 قمري چشم به جهان گشودند. اوايل عمرشان تا حدود چهل‌سالگي در ايل قشقايي زندگي مي‌كرده‌اند و بعد به اصفهان مي‌آيند. مرحوم استاد همايي براي من نقل كردند كه وقتي جهانگيرخان قشقايي براي اولين‌بار به اصفهان مي‌آيند, چون اهل موسيقي هم بودند, به احتمالي تار خود را مي‌آورند تا تعمير كنند. به شخصيت بسيار والايي برخورد مي‌كنند و آقاي همايي احتمال مي‌دادند كه آن شخص مرحوم "هما", جدّ علامه همايي, شاعر توانا و عارف بزرگ بوده باشد. او به جهانگيرخان مي‌گويد: "از اين كاري كه مي‌كني به جايي نمي‌رسي, بيا تو را به مدرسه‌اي ببرم و آنجا درس بخوان" و ايشان را به مدرسه مي‌برد. بعضي ديگر هم اين را نقل كرده‌اند, ولي آنچه مسلم است, ايشان در ميانسالي به اصفهان وارد شده و مشغول درس مي‌شود, ولي طوري درس مي‌خواند كه به‌طرز شگفت‌انگيزي در فلسفة ملاصدرا ترقي مي‌كند. تا آنجا كه اين اواخر تدريس فلسفة ملاصدرا در اصفهان به عهدة همين دو ستارة بزرگ, يعني مرحوم جهانگيرخان قشقايي و آخوند كاشي بوده است. اين دو بودند كه ميراث فرهنگي ملاصدرا را به ديگران رساندند.
آيا عينيت مكتبي كه به مكتب اصفهان معروف است, همين جريان است؟
مكتب اصفهان, درحقيقت دو نحله بوده, يكي مكتب ملاصدرا كه حكمت متعاليه است و درست نقطة مقابل اينها,‌آنها هم دسته‌اي از حكما بودند كه آقاي همايي كاملاً‌ اين دو مكتب را در چندين جا شرح كرده‌اند, ازجمله در كتابي كه به "دو رساله" معروف است. حكمت ملاصدرايي ادامه پيدا مي‌كند و به اين دو بزرگوار مي‌رسد و بعد از اينها سه شخصيت ديگر پيگير اين سلسله بودند كه من دو تا از آنها را ديده بودم. يكي مرحوم آشيخ محمد حكيم بوده كه تا آخر عمر در مدرسة صدر ميراث فرهنگي ايشان را تدريس مي‌كرده, شاگردان زبردستي هم تربيت كرده است. يكي هم مرحوم حاج‌آقا رحيم ارباب كه بين اين دو خيلي هم مؤاخات و برادري و دوستي بوده است. معمولاً كمتر شب و روزي بوده كه اين دو همديگر را نبينند. استاد همايي مي‌گفتند كه "من بسياري از جلسات اين دو را درك كرده بودم. هنوز لذتش در كام جانم هست." سومينشان مرحوم آقاشيخ محمود مفيد بود كه من تدريس اسفار ايشان را به ياد دارم.
او هم در مدرسة صدر تدريس مي‌كرد؟
بله, مفيد هم در مدرسة صدر بود. او هم بسيار دوست داشتني و درياي اخلاق و تقوا بود. هيچ وادي تعيّني از هيچ وجهي نمي‌خواست. معمولاً عبايشان را چه در تابستان و چه در زمستان بر سر مي‌كشيدند. از مدرسة صدر مي‌رفتند براي زيارت قبور. من يادم هست كه گاهي پشت مقبرة سيدحجت‌الاسلام نماز مغرب و نوافلشان را مي‌خواندند. بعد يك عده مي‌آمدند, دورشان مي‌نشستند و ايشان صحبت مي‌كردند. هركسي نسبت به ظرفيتش سؤالاتي مي‌كرد. من هر چه به آن روزها مي‌انديشم, افسوس مي‌خورم.
من آن روز را قدر نشناختم بدانستم اكنون كه درباختم
با خود مي‌گويم كه چرا من هم چنانچه بايد و شايد از گنجينة معرفت بزرگواراني همچون مرحوم حاج‌آقا رحيم ارباب و مرحوم مفيد استفاده نكردم. بزرگاني كه متأسفانه نظيرشان امروزه كمتر يافت مي‌شود. من ديدم كه حاج‌آقا رحيم, پشت يكي از كتاب‌هاي خود دربارة فوت استادشان جهانگيرخان اين‌طور نوشته‌اند, كه من يادداشت كرده‌ام: "قدر توفي المولي السعيد الحميد العالم الجليل و الفاضل الكامل النبيل الحبر النحرير الآقا جهانگيرخان لثلاث عشر ليله خلت من شهر رمضان من سنه 1328و هو في آدابه و مكارم اخلاقه فوق عن اصفه رضي الله عنه و ارضاه و ادخله برحمته في عباده الصالحين, انه ارحمُ الراحمين" اين‌طور مرقوم فرمودند, ترجمه‌اش اين است كه:
"وفات كرد مولاي ما آن سعيد حميد, آن دانشمند بزرگوار و آن فاضل كامل, آن عالم نحرير؛ آقا جهانگيرخان, شب سيزدهم ماه رمضان سال 1328 ]قمري[ و او شخصيتي بود در آداب و مكارم اخلاق بالاتر از اين‌كه من بتوانم او را وصف كنم. خدا از او راضي باشد و او را از ما راضي سازد و در زمرة عباد صالحينش قرار دهد."
آيت‌الله ارباب مي‌گفتند كه جهانگيرخان, فلسفة ملاصدرا را درس مي‌داد و روزهاي چهارشنبه هم نهج‌البلاغه مي‌گفت. شايد او اولين كسي است كه در قرون اخير نهج‌‌البلاغه را در حوزه‌ها آورد. هنوز هم نهج‌البلاغه در ميان ما مثل وجود خود حضرت اميرالمؤمنين(ع) مهجور است.
خوب است يكي دو بيت هم از شعر مرحوم جهانگير خان, كه من البته از خود حاج‌آقا رحيم نشنيده‌ام در اينجا يادآور شوم. اين ابيات به احتمال قوي از مرحوم جهانگيرخان است.
تا ياد زلـف روي تـو شـد پـاي بَسـت مـا رفـت اختيار عقـل و سلامت ز دست ما
از حرف نيستـي چـو كسـي را خبـر نشــد عشقت چگونـه كرد حكايت ز هست ما
غمگين مشو گر از غمش اي دل شكسته‌اي كارزد به صدهزار درست اين شكست ما
گشتـم زهجـر غـرقة درياي اشـك خويـش تا ماهـي وصـال كي افتـد به شسـت ما؟!
شاگردان بسيار مبرّزي تربيت كردند, ازجمله ملامحمد جواد آدينه‌اي, آقاي ضياءالدين اراكي كه از مراجع بزرگ نجف بود, آيت‌الله العظمي حاج‌آقاحسين بروجردي و شيخ محمدحكيم خراساني و مرحوم حاج‌آقا رحيم ارباب. از دانشمندان و دانشگاهيان كه در دانشگاه تهران تدريس مي‌كردند. يكي هم علامه فاضل توني بود كه در زمان ما بود,‌ البته من هنوز به دانشگاه نرفته بودم, مرحوم سيدمحمدكاظم عصار, حاج شيخ محمد حسن عالم نجف‌آبادي از علماي بزرگ اصفهان و آقاي سيدصدرالدين هاطلي كوپايي هم بود كه ايشان را خيلي درك كرده بودند و ايشان هم از بزرگاني بود كه فلسفه و كلام در اصفهان تدريس مي‌كرد. هم‌چنين مرحوم ضياءالدين درّي و محمد داعي‌الاسلام هم از شاگردان جهانگيرخان بودند.
آيا اين نحلة ملاصدرا كه هم جهانگيرخان تدريس مي‌كرد و هم حاج آقا رحيم ارباب, كماهو همان چيزي بود كه ملاصدرا مي‌گفته و درس مي‌داده, يا اين بزرگواران تبصره‌هايي هم داشته‌اند؟ سؤال دوم من اين است كه نحله صدرايي و آثارش چه نقشي در حوزه‌هاي علمية اصفهان و ايران داشت؟ همچنين در فقه, كلام و فلسفه چه اثر و تحولي ايجاد كرد؟
من و امثال من خيلي كوچك‌تر از اين هستيم كه به بيان شاخصه‌هايي كه در فلسفة ملاصدرا بود, بپردازيم, ولي آنچه كه مي‌توان گفت اين است كه فلسفة ملاصدرا با عرفان و تعاليم اسلامي عجين شده بود. اين است كه اسمش را "حكمت متعاليه" گذاشته است.
آيا مي‌توان ترجمة فارسي آن را فلسفة فرارونده دانست؟
بله, سه بُعد فلسفة ملاصدرا عبارتند از فلسفه, عرفان و دين. اينها با هم عجين شده‌اند. طبعاً وقتي كه معلم و مدرّسي اين فلسفه را درس مي‌دهد, سليقه‌هاي شخصي هم در بيان اين مطالب وارد مي‌شوند. چون هم مرحوم شيخ‌محمود مفيد كه از فلاسفة بزرگ اصفهان بود و هم مرحوم حاج‌آقا رحيم ارباب, خودشان هم ديني بودند و هم فلسفي. در عين اين‌كه معمولاً فلاسفه آزاد فكر مي‌كنند, اينها هم مي‌خواستند آزاد فكر كنند, در عين حال, سراسر وجودشان را دين فراگرفته بود. از طرفي نيز به تقوا, يعني زيبايي معنوي عظيمي رسيده بودند.
خود مرحوم حاج‌آقا رحيم ارباب نمازي از مرحوم شيخ محمد كاشي نقل مي‌كردند كه عجيب بود. اين مطلب را چند جا گفته‌اند و در كتاب‌ها هم نوشته‌اند. مرحوم شيخ محمد كاشي و جهانگيرخان كه هر دو در مدرسة صدر اصفهان زندگي مي‌كردند, خانواده نداشتند و همان جا در حجره به‌سر مي‌بردند. حاج‌آقا رحيم مي‌فرمودند كه "يك روز آخوند كاشي به من گفت: "رحيم دلم بادمجان مي‌خواهد" رفتم بادمجان خريدم و آوردم در صندوقخانة حجره. نزديك غروب بود كه من بادمجان‌ها را پوست كندم و روغن آب كردم تا بادمجان‌ها را بپزم. همزمان كه بادمجان‌ها را در ماهي‌تابه مي‌چيدم, مغرب شد و آخوند به نماز ايستاد. ايشان معمولاً نمازش را در حجره به فرادا مي‌خواند و به امامت جماعت نمي‌رفت, گفت‌وگو در اين باره هم بحثي شنيدني است كه اينجا مجال آن نيست. به هر حال ايشان در حجره‌اش به نماز مغرب ايستاد. بعد در نماز آن‌چنان از خود بي‌خود شده و متصل شده بود كه هر كلمة ذكري كه مي‌گفت, تمام كاج‌هاي مدرسه, درخت‌ها و در و ديوارها با او همزبان مي‌شدند و مي‌گفتند: "سبوح قدوس رب الملائكه والروح." ايشان مي‌گفت او محو خدا بود و من هم محو نماز او. حالي در نماز پيدا كرد كه تسمه از گُرده‌ها مي‌كشيد. چنان محو نماز او شدم كه نفهميدم, صندوقخانه و خود حجره را دود گرفت. وقتي آخوند نمازش را تمام كرد و از آن حال بي‌خودي به خود آمد, گفت: "رحيم! سوخت." گفتم: "بله, آقا سوخت." گفت: "امشب هم بادمجان نمي‌‌‌خوريم."
اين وصفي بود از نماز آخوند كاشي و حال جذبة ايشان. راجع به آخوند كاشي خيلي حرف‌ها داشتند. مثلاً مي‌فرمودند كه آخوند از من پرسيد: "رحيم! چه‌طور خدا براي تو اثبات شده؟" من هم چيزهايي گفتم." ايشان فرمود: "نه, من ديدم, ديدم." آخوند كاشي مي‌گفتند كه با آن چشم دل ديده‌ام. به اين ترتيب عرفان واقعي آخوند را مي‌خواستند بيان كنند.
متشكرم كه از جهانگيرخان, آخوند كاشي و شاگردان مكتب اصفهان گفتيد, بسيار آموزنده بود,‌ لطفاً اگر خاطرات ديگري از حاج‌آقا رحيم ارباب داريد, بفرماييد؟
خاطرات بسياري از حاج‌آقا رحيم دارم. من هميشه دوست داشتم نزديك ايشان بايستم, خيلي نزديك. در يك شب تابستاني كه من لباسم را در مي‌آوردم, فقط با يك پيراهن, پشت سر ايشان براي نماز ايستاده بودم, آن هم روي پشت‌بام مسجد حاج‌آقا رحيم. ايشان در ركعت دوم بود كه گفتند: "بسم‌الله الرحمن الرحيم, قل هوالله احد" بعد ناگهان قطع كردند و گفتند: "بسم‌‌الله الرحمن الرحيم. قل يا ايهاالكافرون" و تا آخر سوره را خواندند و نماز تمام شد. واقعاً حالا خجالت مي‌كشم كه چه‌طور من اين حرف را به ايشان گفتم كه: "آقا اين كه شما گفتيد, نماز را باطل مي‌كند, نمي‌شود از "قل هوالله احد" عدول كرد و از "قل يا ايهاالكافرون" شروع نمود. فقه ما مي‌گويد اگر "قل‌هوالله احد يا قل يا ايهاالكافرون" را شروع كرديد, نمي‌توانيد بازگرديد, چرا شما برگشتيد؟" ايشان لبخندي زدند و به من كه خيلي جوان بودم با مهرباني خاصي نگاه كردند و گفتند: "آقا چه كسي از توحيد به جحد مي‌رود كه من بروم؟" آخر جحد يعني انكار, و اين سبق لسان بود. مي‌خواستم بگويم قل يا ايهاالكافرون, گفتم قل هوالله احد, ‌من اين كار را نكردم." مقصودم اين است كه جواب دادن ايشان با يك دنيا اخلاق و ظرافت بود كه آدم جذب مي‌شد. من فكر مي‌كنم غزل لسان الغيب مناسب شأن ايشان است كه گفت:
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش كاو به تأييد نظر, حلّ معما مي‌كـرد
واقعاً اين چند تن از اولياي خدا اين‌گونه بودند, نگاهشان, خنده و گريه و سلوك و اخلاقشان همه مخلصانه بود. تعارف دروغي نمي‌كردند. همة‌ آنچه كه مي‌گفتند درس بود. اگر آدم بخواهد سلوك داشته باشد, بايد اين‌گونه تهذيب كند و تعليم بدهد. من اينها را بايد براي خودم بگويم كه خيلي دير شده است. بايد آدم از اينها چيزها ياد بگيرد و عده‌اي خوشبخت ياد گرفتند.
يكي از ويژگي‌هاي ايشان در نحلة‌ نوانديشي ديني, "قرآن‌مداري" و گرايش به ملاصدرا و مثنوي مولوي بوده است. با توجه به اين‌كه ملاصدرا از عنصر زمان در متن قرآن پرده‌برداري نمود, و اين كه در آن روزها كتاب مثنوي را با نمد جابه‌جا مي‌كردند كه نجس نشوند, ممكن است بيشتر از برداشت‌هاي قرآني و نوانديشانة ايشان براي ما بگوييد؟
اينها سهم من نيست و گفتنش هم شايد جايز نباشد, چون ممكن است از آن برداشت‌هاي مختلف بشود. البته من يك نمونه را با احتمال مي‌گويم. چون اينها روح‌هاي بزرگ متعالي هستند كه نزديك‌شدن به اينها آسان نيست. مثل اين‌كه آدم بخواهد در دريايي غوطه بخورد. ما در مقابل يك دريا چه حالتي داريم؟ نمي‌توانيم درست بفهميم كه اصلاً دريا چيست, ولي اگر وارد آن هم بشويم، ممكن است غرق بشويم. من فكر مي‌كنم اينها هم همين‌طور بودند. مثلاً دربارة‌ معراج, معراج چيزي است كه به عقيدة ما هم روحاني بوده و هم جسماني. آياتي هم در اين باره داريم. "دني فتدلي فكان قاب قوسين او ادني" يا "سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي." ولي ما به يك درك واقعي از معراج نمي‌توانيم برسيم, درست نمي‌دانيم كه چگونه است و پيغمبر چه‌طور به معراج رفت. مولانا جلال‌الدين مي‌گويد:
جان پاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد
حاج آقا رحيم در اين بيانات كه مي‌افتادند, چيزهايي مي‌گفتند كه از فهم ما دور بود. مرحوم ارباب, معراج را نوعي اشراف عظيم مي‌دانستند و معتقد بودند كه پيغمبر(ص) چنان اشرافي به كل ما سوي الله پيدا كرده بود كه ديگر همه‌اش مشاهده بود. چيزي ديگر نمانده بود كه نداند و نفهمد. كل ما سوي الله را مي‌ديد. ولي ما حالا نمي‌دانيم كه مقصودشان دقيقاً چه بود و چه مي‌گفتند و چه مي‌فهميدند. من و امثال من خيلي كوچك‌تر از اين بوديم كه درك كنيم اين روح‌هاي عالي متعالي چه مي‌‌گويند. من هر وقت اين چيزها را مي‌گويم, متأثر و متأسف مي‌شوم كه چرا ياد نگرفتم. ايشان به قرآن خيلي اهتمام داشتند. بيش از آن‌كه به روايات اهتمام داشته باشند, به قرآن نظر داشتند.
وقتي ايشان را مي‌ديدم, به نظرم مي‌آمد كه ايشان مصداق اين حديث است كه حواريون به حضرت عيسي(ع) گفتند: "من نجالس؟" ما با چه كسي مجالست و هم‌نشيني كنيم؟ حضرت مسيح(ع) فرمود: "من يذكركم الله رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغبكم في‌الاخره عمله" فرمود: "با آن كسي هم‌‌نشيني كنيد كه وقتي به قيافه‌اش نگاه مي‌كنيد, شما را به ياد خدا بيندازد و وقتي كه حرف مي‌زند, علم شما را زياد كند و عمل او هم شما را به ‌آخرت ترغيب نمايد." و اين واقعاً در مرحوم ارباب متجلي بود. هر سه در ايشان به تمامي ظهور داشت.
ايشان وجوهات قبول نمي‌كردند, بنابراين زندگي‌شان از چه راهي مي‌گذشت؟
برادرشان مرحوم حاج‌عبدالعلي ارباب كه خيلي عاشق اين برادر بود, معاش حاج‌آقا رحيم را از ملك جزئي ايشان به عهده داشت. ايشان يك زندگي توأم با قناعت داشت. خاطره‌اي هم در همين رابطه دارم كه گفتن آن خالي از لطف نيست. ايشان اين اواخر ديگر نمي‌ديدند. وقتي كسي مي‌آمد و مثلاً مي‌گفت كه يك نامه براي من بنويسيد به استانداري يا به نخست‌وزيري يا به فلان تاجر, به كسي كه آنجا بود مي‌گفتند: "بنويس." امضاي حاج‌آقا رحيم هم "اقل الخليقه‌ رحيم" بود. يك روز كه تنها در خدمت ايشان نشسته بودم,‌گفتم: "آقا! چرا شما اين كار را مي‌كنيد. الآن يك عده آن‌قدر به شما اعتماد پيدا كرده‌اند كه اگر كسي نامه‌اي از قول شما بنويسد و از فلان تاجر بخواهد كه اين‌قدر سهم امام بده, او فوري مي‌دهد. او كه نمي‌داند شما ننوشته‌ايد." من فضولي كردم و اين را به ايشان گفتم. من هيچ‌وقت نديده بودم ايشان عصباني بشوند,‌ولي آن روز هم نمي‌گويم عصباني شدند, ولي با حالت برافروختگيِ زيبايي به من گفتند: "آقا مگر شما آيات اِفك را نخوانده‌اي؟" آيات افك آياتي است كه يكي از زنان پيغمبر كه بعضي‌ها مي‌گويند احتمالاً عايشه بوده از كاروان جا مي‌ماند و بعد كسي سوارش مي‌كند. پچ‌پچ مي‌افتد در دهان مردم كه چرا زن پيغمبر اين‌طور ايستاده بود و بعد از آن شايعه‌هايي ساختند. بعد حاج‌آقا رحيم گفتند: "آيات افك آمد و اين مسلمان‌ها را تحذير كرد كه چرا به خودتان اجازه داديد كه چنين فكري را دربارة زن پيغمبر يا دربارة پيغمبر بكنيد. تخذيرشان كرد." اينها را كه براي من گفتند, آيات افك را هم خواندند. دست آخر گفتند: "من دلم نمي‌خواهد به احدي سوءظن داشته باشم." من به ايشان گفته بودم يك مهري براي امضا درست كنيد و ايشان تأكيد كردند: "من نمي‌خواهم سوءظن ببرم, چه مي‌گويي؟" من احتمال مي‌دهم كه بعضي هم رفته بودند و به ايشان گفته بودند كه ايشان اين اواخر مهري درست كرده بودند و نزد خانمشان بود. نامه‌هايي كه نوشته مي‌شد, مي‌بردند و مهر مي‌كردند. همة خاطراتي كه از ايشان دارم, درس است.
همان‌طور كه ملاصدرا را تكفير كردند و مدتي به كهك تبعيد شده بود. آيا وقتي كه جهانگيرخان يا حاج‌آقا رحيم ارباب, آخوند كاشي و آقاي حكيم, فلسفة ملاصدرا را در اصفهان درس مي‌دادند, با واكنش‌هايي روبه‌رو نمي‌شدند؟
اين مطلب را آقاي همايي مي‌گفتند: "پيش از جهانگيرخان كساني را كه فلسفة ملاصدرا تدريس مي‌كردند, مورد اهانت قرار مي‌دادند. اما در زمان مرحوم جهانگيرخان كه دنيايي از تقوا و دين و فضيلت بود, آن اهانت‌ها كارگر نبود و بعد برداشته شد." با توجه به شخصيت عظيم اين دو يعني مرحوم جهانگيرخان و مرحوم كاشي, كسي آن حرف‌ها را نمي‌زد. دوم اين‌كه اين چند بزرگواري كه نام بردم, به موازات حكمت متعاليه, فقه هم تدريس مي‌كردند. مثلاً حاج‌آقا رحيم اصول و قوانين را نيز پيش مرحوم جهانگيرخان خوانده بودند. اين بود كه آنهايي هم كه اهل نق‌زدن بودند, وقتي مي‌ديدند اينها فقهاي زبردستي هستند,‌ محدث‌اند و اهل تقوا, زبانشان بريده مي‌شد. اگرچه باز هم حتي راجع به حاج‌آقا رحيم چيزهايي مي‌گفتند كه من دلم نمي‌خواهد اينجا تكرار كنم و حاج آقا رحيم يك بار گفتند: "از هر كه پشت سر من حرف زده است, راضي هستم, جز يك مورد..."
در تأييد صحبت شما, مرحوم دكترجواد فلاطوري هم گفته بود: "يكي از ويژگي‌هاي علماي دين و اهل منبر اين بود كه فلسفه را توده‌اي و مردمي كردند." اگر مراجعي مثل جهانگيرخان قشقايي و حاج‌آقارحيم ارباب و نيز علامه طباطبايي نبودند, فلسفه در ايران اين‌قدر عموميت پيدا نمي‌كرد. لطفاً از دريافت‌هاي تازة قرآن‌پژوهي و حكمي ايشان سخن بگوييد.
البته اشاره‌اي به برخي نظرات ايشان كردم و ازجمله نظر حاج‌آقا رحيم را دربارة كيفيت معراج گفتم, اما ايشان همة چيزها را نمي‌خواستند بگويند. معمولاً‌ بزرگان برداشت‌ها و دريافت‌هاي ويژة خود را به خواص خود مي‌گويند, با اين همه بنده يادم نمي‌آيد كه حاج‌آقا رحيم چنين روحيه‌اي داشته باشند.
آقاي حاج‌آقا وهاب گل‌احمر هم شاگرد ايشان بوده‌اند و از نظر اخلاقي, از زندگي حاج‌آقا رحيم چيزهايي تعريف مي‌كردند.
آقاي املايي هم كه اكنون در خميني‌شهر زندگي مي‌كنند, از بهترين شاگردهاي ايشان بوده‌اند. جناب املايي واقعاً حاج‌آقارحيم را در بحبوحة‌ تحولات معنوي درك كردند.
قمي‌نژاد چه؟
فكر مي‌كنم ايشان فوت شده‌اند. ما در اصفهان براي حاج‌آقا رحيم ارباب كنگرة بزرگداشت برگزار كرديم. من به آقاي املايي گفتم كه شما بياييد صحبت كنيد, چون كنگره را من پيشنهاد كردم و نسبتاً هم خوب بود. جمعيت زيادي هم به مسجد حكيم كه نزديك خانة ايشان بود, آمدند. اصرار كردند كه خودت سخنراني كن. چند نفر سخنراني كردند, فرصت نبود, نيم‌ساعت هم من صحبت كردم.
حيف است كه شما مستقلاً دربارة اين شخصيت بزرگ چيزي ننويسيد, خصوصاً شما كه از نزديك برخورد داشته‌ايد.
در كتاب "رجال اصفهان" مقداري از زندگي و انديشة ايشان را بيان كرده‌ام.
شما معمولاً براي وقايع مهم شعري مي‌گوييد. در سوك ايشان هم شعري سروده‌ايد. هرچند در كتاب رجال اصفهان آمده, ولي از زبان شما لطف ديگري دارد.
من با تمام وجود از رحلت او عزادار و سوگوار بودم. در دنياي دل و احساسم اين ابيات را در رثاي آن فقيه عاليقدر و آن عارف فرزانه و فيلسوف بزرگ سرودم كه در پيشگاه اهل شعر و ادب آن مايه ندارد, ولي چون احساس و سوزدل و اشك كسي است كه سال‌ها خوشه‌چين بزرگواري‌هاي او بوده و به فراق چنين عزيزي مبتلا بوده است.
رحيمي به رحمان بلي گفت و رفت ز دنياي خاكي فرو شست دست
وصالش سحرگاه عيد غدير شتابان به سوي عليّ قدير
چنان مست آن وصل و آن نور بود كه از هرچه جز حق بسي دور بود
به مرگش فرو خفت خورشيد علم چنان كز حياتش بجوشيد علم
درخت تنومند دانش بخفت چراغ فروزان بينش بخفت
فقيهي تواناي والا مقام مهين اوستادي به علم كلام
به حكمت فلاطون و سقراط بود به معيار اشعار, وطواط بود
اين بيت اشاره به معيار الاشعار خواجه نصيرالدين طوسي است.
به زهد يادگاري ز سلمان پاك ز عشق خدا چهره‌اي تابناك
به فتوا و تحقيق, شيخ مفيد به عرفان و اشراق, چون بوسعيد
به نقد معاني اديبي سترگ به صرف و به نحو آيتي بس بزرگ
خداوند ذوق و خداوند هوش ولي در محافل هميشه خموش
سكوتش موشّح به عشق خدا كلامش مزيّن به صدق و صفا
به فنّ لغت بود قاموس علم به اخلاق و آداب, كوهي ز حلم
به عرفان تو گويي كه عطّار بود نفس گرم و انديشة سحّار بود
سخن سنج در نظم و نثر دري بهين مردِ عرفان اگر بنگري؟!
به صدق و صفا آ‌يت بوذري به فهم ادب, سعدي و انوري
به شرح احاديث,‌ شيخ صدوق به گاهِ‌ بيان و معاني خلوق
خلوق همان خليق است, يعني خوش بيان و خوش خلق.
به تدريس احيا, علمش ببين به تهذيب, درياي حلمش ببين
اشاره‌اي است به احياءالعلوم غزالي و تهذيب شيخ طوسي.
به كافي و وافي بسي رنج برد زكشّاف و تجريد بس گنج برد
كشّاف تفسير است, تجريد هم كتاب خواجه‌نصير است.
چه گويم من از وصف آن عندليب كه در بوستان ادب بود اديب
دريغا كه آن مرغ مينو سرشت ز ما نغمه‌خواني به يك سو بهشت
دريغا از آن عشق و آن روح پاك دريغا از آن گُل كه شد زير خاك
كجا شد جهاني ز عشق و صفا كه بود آيتي در جهان از وفا
كجا رفت آن آتشين روح و جان كه وصفش نيايد به وصف بيان
دريغا از آن خطبه‌هاي نماز دريغا مناجات و راز و نياز
من از شرح اين ماجرايم خجل تو گويي كه فكرم فرو شد به گل
دگر پاي فكرت به حيرت رسيد قلم رفت و انديشه سر در كشيد






پي‌نوشت‌:
1ـ ترجمه: "اي ]خداوند[ نيكوكار! اينك بدكاري به در خانة تو آمده است, و تو خود فرموده‌اي كه نكوكار از بدكار در گذرد؛ ]آري[ تو نيكوكاري و من بدكار."

سوتيترها:

استاد علامه مرحوم جلا‌ل‌الدين همايي, بارها به ديدن ايشان مي‌آمدند. ولي مثل اين‌كه به دريايي رسيده باشند, زانوي ادب بر زمين مي‌زدند. با اين‌كه مرحوم حاج‌آقا‌رحيم ارباب نابينا بودند, ولي پاسخگوي مسائل فلسفي و پرسش‌هاي استاد همايي مي‌شدند. ايشان همواره حاضرالذهن بودند و شعرهاي منظومه را از بر مي‌خواندند. مرحوم حاج‌آقا رحيم غير از معارف اسلامي, از فقه و اصول و ادبيات و فلسفه و كلام و حكمت و عرفان, در رياضي هم استاد مسلم بودند, چه در نجوم و هيئت و چه در اصل رياضيات

بعضي به ايشان ايراد مي‌كردند كه "آقا چرا شما كه در سلك روحانيت هستيد, عمامه نداريد؟ اگر خدا در روز قيامت از شما بپرسد كه چرا اين كار را نكرديد, چه جواب مي‌دهيد؟" ايشان پاسخ دادند: "اگر عمامه مي‌گذاشتم و خدا از من مي‌پرسيد, چه تناسبي با اين لباس داشتي, آن‌وقت نمي‌دانستم چه جواب بدهم."



علامة همايي مي‌فرمودند كه "من اعتقاد راسخ دارم كه در كل حوزه‌ها فعلاً در مقام جمع‌الجمعي مثل حاج‌آقا رحيم ارباب وجود ندارد, آن‌چنان كه تمام معارف را در حد استادي بداند."



در فقه دربارة چند چيزي كه تقريباً مي‌شود گفت به تعبيري "خلاف مشهور" بعضي از فقها بود نظراتي داده بودند



ايشان بيشتر در وادي اخلاق و فضيلت اخلاقي سير مي‌كردند, به اين نيت كه مردم به‌سوي مهرورزي سوق پيدا كنند و همديگر را دوست داشته باشند



تدريس فلسفة ملاصدرا در اصفهان به عهدة همين دو ستارة بزرگ, يعني مرحوم جهانگيرخان قشقايي و آخوند كاشي بوده است. اين دو بودند كه ميراث فرهنگي ملاصدرا را به ديگران رساندند



شايد جهانگيرخان قشقايي اولين كسي است كه در قرون اخير نهج‌‌البلاغه را در حوزه‌ها آورد. هنوز هم نهج‌البلاغه در ميان ما مثل وجود خود حضرت اميرالمؤمنين(ع) مهجور است



سه بُعد فلسفة ملاصدرا عبارتند از فلسفه, عرفان و دين؛ اينها با هم عجين شده‌اند



مرحوم ارباب, معراج را نوعي اشراف عظيم مي‌دانستند و معتقد بودند كه پيغمبر(ص) چنان اشرافي به كل ما سوي الله پيدا كرده بود كه ديگر همه‌اش مشاهده بود. چيز ديگري نمانده بود كه نداند و نفهمد, كل ما سوي الله را مي‌ديد



آقاي همايي مي‌گفتند: "پيش از جهانگيرخان كساني را كه فلسفة ملاصدرا تدريس مي‌كردند, مورد اهانت قرار مي‌دادند. اما در زمان مرحوم جهانگيرخان كه دنيايي از تقوا و دين و فضيلت بود, آن اهانت‌ها كارگر نبود و بعد برداشته شد."



گاهي كه در محضرشان بودم و افرادي سهم امام مي‌آوردند, مرحوم ارباب مي‌گفتند كه "اول برويد در فاميلتان پرس‌وجو كنيد, بعد از همسايه‌هايتان, دوستانتان را هم وارسي كنيد, سهم امام را به‌دست خودتان به آنها بدهيد كه احتياج دارند."


1