تقديم به روان پاك استادان؛ شهيدان بنيان‌گذار

اي سعيد!

                   اي حنيف!

                             اي بديع‌‌زادگان!

قسم به خون پاكتان

                             ادامة‌ راهتان

*    *    *                      

تقديم به روان پاك مادرم

كه همواره ترانة مهر و شكيبايي را در گوش من زمزمه كرد

                   و به ياد همسر و همرزم فداكارم

 

 پيشگفتار

 

به‌نام الله پرورش‌دهندة شهدا و صديقين

 

كتابي‌كه پيش رو داريد، جلد دوم از خاطرات سياسي اين‌جانب (از آغاز شهريور 1350 تا 28 مرداد 1353) است. اين خاطرات در حضور چندتن از دوستان، ضبط و پس از پياده‌شدن، تنظيم و ويرايش شده است. سپس نسخه‌اي از آن را براي اظهارنظر دوستان و يا همرزماني كه نامشان در خاطرات آمده فرستادم؛ كه پس از تنظيم و ويرايش مجدّد، به‌صورت حاضر درآمده است. سعي داشتم صرفاً خاطرات، يعني ديده‌ها، شنيده‌ها و احساسات دروني خود را بازگو كنم و از چند مسئله پرهيز نمايم؛ نخست تحليل شرايط آن زمان، و ديگر تحليل شرايط آن زمان با دانش امروز.

مي‌دانم كه اين كارِ دشواري است و به شايستگي نتوانسته‌ام اين اصل را رعايت كنم، امّا سعي كردم تحليل‌هايي را كه همزمان با رويدادها داشته‌ام و يا شنيده و خوانده بودم، ذكر كنم. بر اين باورم كه تاريخ‌نويسي كار مورّخان است. آنها شرايط داخلي و خارجي و رويدادها را بررسي، تطبيق و نتيجه‌گيري مي‌كنند.

متأسفانه نسل جوان، دچار گسست تاريخي شده است و رويدادهاي تاريخ معاصر، آن‌طور كه بايد و شايد در اختيار آنها نيست. افزون بر اين، دست‌هايي هم در پي تحريف آنها بوده‌اند. اميدوارم همة هموطناني كه لطف خداوند شامل حال آنها شده و در معرض تجربه‌هايي قرار گرفته‌اند، ديده‌ها و شنيده‌هاي خود را بازگو كنند؛ باشد كه اين خلأ مشهود در انتقال تجربه‌ها به نسل جوان، پر شود و خاطره‌نويسي و نگارش تاريخ شفاهي در ايران به‌صورت «علم» درآيد.

اين بخش از زندگي من، در دوران ديكتاتوري محمدرضا پهلوي گذشته و عمدتاً در زندان‌هاي مختلف ازجمله قزل‌قلعه، اوين (انفرادي و عمومي)، زندان جمشيديه، موقّت شهرباني، شمارة 3 قصر و زندان عادل‌آباد شيراز سپري شده است كه چهارماهِ آن را به اصطلاح آزاد بوده‌ام و هفت ماه نيز مبارزات مخفي داشته‌ام.

   اين خاطرات اساساً متكي بر ديده‌ها و شنيده‌ها و حافظه است. ممكن است برخي رويدادها را فراموش كرده باشم، همچنين، به ذكر مبارزاتي كه در متن آن حضور نداشته‌ام، نپرداخته‌ام. اين امر را به ديگر دوستان و مبارزان واگذار مي‌نمايم كه اميد است هر چه زودتر به اين مهم بپردازند.

بر خود واجب دانستم كه اين تجربه‌ها را كه آگاهي از آن حقّ ملت است، در اختيار مردم قرار دهم. آرزو داشتم همان‌گونه كه خود را در پيشگاه خالق دانا مي‌بينم، در برابر ملّت موحّد و خوبمان نيز قرار بگيرم و به عبارتي، معاد خود را در اين دنيا رقم بزنم؛ ولي چنين قدرتي را در اين نوشتار هم نيافتم و اميدوارم مورد بخشايش آن مهربان‌ترين مهربانان و همچنين مردم عزيزمان قرار گيرم.

علت عمدة تأخير در آماده‌سازي خاطراتِ جلد دوم، اين بود كه براي من بسيار دشوار بود داستان شهادت اين همه گل‌هاي سرسبد جامعه را بنويسم و به‌سرعت خوانده شود، در حالي‌كه ياراي توصيف آن لحظه‌ها را نداشته و نخواهم داشت.

علت ديگر تأخير اين بود كه بخشي از خاطرات من كه به زندان عادل‌آباد شيراز، دوران آزادي و اختفا مربوط مي‌شد، پس از آماده‌سازي نهايي مفقود گشت و من ناچار شدم كه از نقطة صفر آغاز كنم. بيان دوبارة خاطرات آن روزها نيز بسي دشوارتر بود؛ چرا كه فكر مي‌كردم اين مطالب را جايي گفته‌ام.

علت ديگر تأخير، مسائلي بود كه براي شخصيت‌هاي ملي ـ مذهبي  و نهضت‌آزادي ايران در زمستان 1379 و بهار 1380 رخ داد. همچنين مسائلي كه در اسفند 1380 براي من پيش آمد و در مطبوعات نيز منعكس گشت و اين باعث شد كه احساس امنيت براي نوشتن و نگهداري نكنم و اين جابه‌جايي‌ها در گم‌شدن بخش ديگري از خاطرات بي‌تأثير نبود.

سعي كردم مانند جلد نخست، اين جلد هم كتابي باشد با چند مؤلف؛ همان كساني‌كه بارها نامشان در كتاب برده شده و در صحنه‌هاي مبارزه حضوري همواره داشته‌اند.

مي‌‌خواستم كه اين ياران، پس از خواندن، مقدمه‌اي بر كتاب بنويسند. ولي متأسفانه بسياري از اين بازيگران عرصة عشق، به شهادت رسيدند و برخي نيز با وجود تنگناهاي زماني، در دسترس نبودند.

اميدوارم پس از انتشار، همرزماني كه در داخل و خارج از كشور به‌سر مي‌برند و اين خاطرات را از نظر مي‌گذرانند، منّت نهاده، نقد و باروري خود را براي من ارسال دارند. باشد كه در چاپ بعدي يا سريع‌تر، در سايت اينترنتي لطف‌الله ميثمي به آگاهي همگان برسد.

همزمان با آماده‌سازي، مي‌انديشيدم كه چه نامي بر اين مقطع از خاطرات بگذارم. از آنجا كه عزيزترين ياران و همرزمان به شهادت رسيده بودند و اخبار واقعي را با خود برده بودند، از شعر سعدي الهام گرفتم و بر آن شدم تا نام كتاب را «آن را كه خبر شد» بگذارم.

اي مرغ سحر عشق زپروانه بياموز              كان سوخته را جان شد و آواز نيامد

اين مدعيان در طلبش بي‌‌خبرانند               آن را كه خبر شد، خبري باز نيامد

«زندگي اخروي» نام ديگري بود كه به نظرم رسيد؛ چرا كه از بدو بازداشت در آغاز شهريور 1350 تا هنگام دستگيري جديد در شب 28 مرداد 1353، هر لحظه با مرگ روبه‌رو بوديم، همزمان زندگي مي‌كرديم و سعي داشتيم تا با رفتار شايسته، توشة بيشتري براي معاد خود برگيريم. ضمن اين‌كه مسئلة مرگ تا اندازه‌اي براي ما حل شده بود، ولي براي لحظه‌اي زنده‌ماندن هم تلاش مي‌كرديم. هر چند در مقاطعي، «مرگ‌خواهي» از نوع عافيت‌طلبانه و ظريف آن هم به سراغمان مي‌آمد.

«شب‌هاي اوين» نام ديگري بود كه به نظرم رسيد؛ چرا كه در بندهاي عمومي زندان اوين، تلاش مي‌‌‌‌كرديم علي‌رغم بازجويي‌ها و انتظار براي شلاق و شكنجه، شب‌ها را شاد باشيم و برنامه‌هاي دست‌‌جمعي برپا كنيم.

«سلام بر غم، درود بر رنج» نام ديگري بود كه در نظر داشتم؛ چرا كه دوراني غمبار و اسارت‌گونه بر ما گذشت و ديگر آن‌كه بچه‌هاي سلول‌هاي مجاور، اين عبارت را كه نماد مقاومت و عشق بود به‌عنوان سلام و عليك، علامت سلامتي و اطمينان، پيش از زدن مورس، استفاده مي‌كردند.

 

آنها كه رفتند

سرانجام در رايزني با دوستان و برشمردن دلايل نام‌گذاري، «آنها كه رفتند» را برگزيدم. دكتر علي شريعتي پس از شهادت بنيان‌گذاران در چهارم خرداد 1351، در سخنراني خود معروف به «پس از شهادت» عبارت زيبايي را زمزمه كرد: «آنها كه رفتند كاري حسيني كردند و آنها كه ماندند، بايد كاري زينبي كنند، وگرنه يزيدي‌اند.»

از همة كساني‌كه مرا در آماده‌سازي اين اثر ياري كردند، سپاسگزارم.

 

فروردين 1382

لطف‌‌الله ميثمي